رویاپرداز کافه کوچولو
در یک شهر کوچک، پسری لاغر با موهای مشکی خستگی ناپذیر در یک کافه کوچک عجیب کار می کرد. او آرزوی بزرگی داشت: کسب درآمد کافی برای درمان مادر بیمارش.
با وجود چالش ها، پسر هرگز شکایت نکرد. او کافه و مشتریانش را دوست داشت. کافه دار با دیدن صداقت او را تشویق به استقامت کرد.#
یک روز در حالی که میزها را تمیز می کرد، پسر مکالمه بین مشتریان را شنید که در حال گفتگو با پزشک متخصص بودند که بتواند بیماری مادرش را درمان کند.
پسر پر از هیجان به سمت صاحب کافه دوید و خبر را به اشتراک گذاشت. صاحبش که به پسر احساس غرور می کرد تصمیم گرفت به او کمک کند تا به دکتر برسد.#
آنها با هم به شهر سفر کردند و در آنجا پزشک متخصص با معالجه مادر پسر موافقت کرد. آنها با استفاده از پولی که پسر به سختی به دست آورده بود، طرح پرداختی را طراحی کردند.
با کمک دکتر و درآمد پسر، مادرش شروع به بهبودی کرد. پسر به کار خود در کافه ادامه داد و از فرصتی که برای کمک به خانواده اش به دست آورد سپاسگزار بود.#
کار صادقانه و اراده پسر نه تنها مادرش را شفا داد، بلکه به مردم شهر اهمیت سخت کوشی و کسب درآمد از منبع درست را آموخت.