رویاپرداز و گربه
خورشید تازه غروب کرده بود و آسمان داشت پر از ستاره می شد. دختر جوانی تا دیروقت بیدار مانده بود، با گربه حیوان خانگی خود حلقه زده بود و رویای مکان های دور را می دید. او یک رویاپرداز بود و برای همیشه تصور می کرد چه ماجراهایی در انتظارش است. او رویاهای بزرگ زیادی داشت، اما از برداشتن اولین قدم می ترسید. #
ناگهان گربهاش میو کرد و او را از رویاهایش غافلگیر کرد. پرید و با نگاهی مصمم در چشمانش، کتش را گرفت و از در بیرون رفت. دنیای بیرون عجیب و ناآشنا بود، اما او مصمم بود راهش را پیدا کند. #
همانطور که راه می رفت متوجه چیزهایی شد که قبلاً ندیده بود. او از کنار درختی بلند با پرنده ای خوش آواز و رودخانه ای با آبشاری آرام عبور کرد. او همچنین توقف کرد تا باغ گل پر از شکوفه های رنگارنگ را تحسین کند. به هر طرف که نگاه کرد چیز شگفت انگیزی دید! #
همانطور که او به سفر خود ادامه داد، احساس شجاعت بیشتری کرد. او احساس آزادی عجیبی داشت، این احساس که هر چیزی ممکن است. او میتوانست پتانسیل دنیای اطرافش را احساس کند که او را صدا میزند. او میدانست که این شروع یک ماجراجویی فوقالعاده جدید است. #
سرانجام با دیوار سنگی بلندی روبرو شد. او مطمئن نبود که چه کند، اما گربه او را تشویق کرد که بالا برود. نفس عمیقی کشید و بلند شد و شروع به بالا رفتن کرد. همانطور که او بالاتر و بالاتر می رفت، متوجه شد که دارد دیوارهای تخیل خود را بالا می برد. #
در بالای دیوار، او با باورنکردنی ترین منظره روبرو شد. در تاریکی شب، ستارگان آسمان را مانند یک میلیون فانوس کوچک روشن کردند. منظره ای نفس گیر بود و قلبش را پر از شادی کرد. #
در آن لحظه، دختر جوان می دانست که باید به دنبال رویاهایش ادامه دهد. گربه به آرامی در کنارش خرخر کرد و به او اطمینان داد که می تواند هر کاری که می خواهد انجام دهد. او آخرین نگاهی به آسمان شب انداخت و سپس راهی سفر شد. #