روزی روزگاری در یک شهر کوچک پسری کنجکاو و ماجراجو با موهای مجعد و لباس آبی زندگی می کرد. او عاشق رفتن به پارک، به خصوص به زمین بازی بزرگ بود. امروز فرقی نداشت.#
پسرک با لبخندی بزرگ به سمت سرسره مورد علاقه خود که شکلی شبیه به مار در حال پیچش داشت، دوید. با هیجان از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه به پایین سر بخورد نفس عمیقی کشید.#
ناگهان در نیمه راه سرسره صدای ترک بلندی به گوش رسید و سرسره شکست! پسرک روی زمین افتاد. ترسیده بود و درد داشت.#
داستان رو با تصویر خودتون بازسازی کنید!
در جعبه جادویی از عکس خودتون استفاده کنید تا تصاویری یکپارچه و با کیفیت بازبینی شده برای تمامی صفحات داشته باشید.