روزی در عصر ژوراسیک
الکس پسری کنجکاو با موهای طلایی و چشمان آبی بود. او از خواب بیدار شد و خود را در دنیایی کاملا متفاوت دید. انگار به زمان دایناسورها برگردیم به میلیون ها سال قبل. #
الکس کمی ترسیده بود اما روحیه ماجراجویی او غالب بود. او تصمیم گرفت با گامهای محتاطانه عمیقتر به دنیای دایناسورها بپردازد.
همانطور که الکس بیشتر جسارت کرد، به طور تصادفی با یک دایناسور که در زیر سنگ های افتاده به دام افتاده بود برخورد کرد. او موجود درمانده را دید و تصمیم گرفت کمک کند.#
الکس تلاش زیادی کرد تا سنگ های سنگین را بلند کند. ساعت ها طول کشید، اما هرگز تسلیم نشد. او مصمم بود بچه دایناسور را نجات دهد.#
الکس پس از تلاش و زمان زیاد موفق شد بچه دایناسور را آزاد کند. با چشمانی سپاسگزار به الکس نگاه کرد و با خوشحالی از کنارش دور شد.
الکس با مشاهده سالم بودن بچه دایناسور، احساس موفقیت کرد. او متوجه شد که با تلاش و اراده می تواند به هر چیزی برسد.#
و درست مانند آن، روزگار الکس در دوره ژوراسیک اهمیت پشتکار را به او نشان داد. او با احساس شجاعت و آمادگی برای هر ماجراجویی دیگری بیدار شد.