روزی در عصر دایناسورها با الکس
الکس از خواب همیشگی خود بیدار شد، اما به جای اتاقش، خود را در محاصره درختان سر به فلک کشیده و غرش های بلند دید. "من کجا هستم؟" الکس گیج فکر کرد. #
الکس که همیشه پسری شجاع و ماجراجو بود تصمیم گرفت این سرزمین عجیب را کشف کند. او در میان سرخس های عظیم قدم زد و به غرش و ندای ناشناخته ها گوش داد. #
ناگهان الکس با یک تی رکس بزرگ روبرو شد. به جای دویدن، آرام ماند و ترسی از خود نشان نداد. او فکر کرد: "من نمی گذارم این دایناسور مرا بترساند."
الکس کتاب دایناسور خود را به یاد آورد، "تی رکس دید ضعیفی دارد، اگر من بی حرکت بمانم، مرا نخواهد دید." و T-Rex برای او راحت شد. #
الکس با شجاعت و شوخ طبعی به سفر خود ادامه داد و از دانش دایناسوری خود برای عبور از دیگر موجودات خطرناک استفاده کرد و هوش و شجاعت خود را به اثبات رساند. #
وقتی شب فرا رسید، الکس را به اتاقش بازگرداندند. او از خواب بیدار شد و فهمید که این یک رویا است، اما به شجاعت خود احساس غرور و غرور زیادی کرد. #
الکس یاد گرفت که شجاعت و اراده می تواند به او کمک کند تا با هر چالشی حتی در رویاهایش مقابله کند. به همین دلیل، او هر روز با احساس شکست ناپذیری از خواب بیدار می شد. #