رز: داستان بهار و کشف
رز دختر جوانی بود که در دهکده ای کوچک در نزدیکی جنگل زندگی می کرد. او همیشه کنجکاو، شجاع و امیدوار بود. او می خواست جهان فراتر از دهکده خود را کشف کند و یک روز تصمیم گرفت که سفری یک عمر را آغاز کند. #
رز چند تا از گرانبهاترین وسایلش را جمع کرد و راهی سفر شد. او هیجان زده بود، اما کمی هم ترسیده بود. وقتی در جنگل قدم می زد، صدایی از درختان شنید. او ابتدا می ترسید، اما بعد شجاعانه نزدیک تر شد تا ببیند چه چیزی است. #
در کمال تعجب، پرنده ای مهربان و خردمند را دید که در میان شاخه های درخت نشسته بود. پرنده با رز صحبت کرد و پرسید که او در چه سفری است؟ او از رویاها و امیدهایش به پرنده گفت و پرنده گوش داد. #
پرنده سپس رز را دعوت کرد تا با او بیاید و راه را به گنج پنهانی که در اعماق زمین دفن شده بود به او نشان داد. پرنده به او گفت که اگر این گنج را بیابد و به دست بیاورد، می تواند بیشتر از آنچه که فکرش را می کرد درباره جهان و خودش بیاموزد. #
رز به داخل چاله رفت و گنج را در اعماق زمین یافت. او مملو از حس هیبت و موفقیت بود. پرنده پرواز کرد و برای رز آرزوی موفقیت کرد. #
رز جعبه را باز کرد و یک سکه طلایی درخشان را آشکار کرد. او می دانست که این سکه خاص است و پر از نیروی درونی است که می تواند به او در سفر کمک کند. او با شجاعت تازه ای که پیدا کرده بود، سکه را در جیب خود گذاشت و به سفر خود برای کشف جهان رفت. #
رز به سفر خود ادامه داد و درس های ارزشمند بسیاری آموخت. او متوجه شد که چقدر قوی، شجاع و مهم است و می تواند هر کاری را که در ذهنش می خواهد انجام دهد. رز با درک تازه ای که پیدا کرده بود، با یک حس اعتماد به نفس تازه به خانه بازگشت. #