راستین عاشق سیب
راستین پسر کوچکی کنجکاو و ماجراجو بود. او همیشه به طبیعت و کاوش در دنیای اطرافش علاقه داشت. او به خصوص سیب را دوست داشت، از بوی درختان باغ گرفته تا طعم شیرین یک سیب تازه. یک روز، راستین تصمیم گرفت برای یافتن سیب مناسب سفری را آغاز کند. #
راستین چند تنقلات و مقداری آب بست و به سمت باغ رفت. او از درختان بلند و بوی شیرین آنها شگفت زده شد. او در باغ پرسه زد و هر یک از انواع مختلف سیب و رنگ های روشن آنها را تحسین کرد. #
راستین مصمم بود که سیب کامل را پیدا کند، اما هر بار که فکر می کرد آن را پیدا کرده است، خیلی کوچک یا خیلی ترش بود. او به جستجو ادامه داد تا اینکه به درختی با سیب های عالی برخورد کرد. او از دیدن درخت پر از سیب های آبدار و قرمز خوشحال شد. #
سبدش را پر از سیب های شیرین و آبدار کرد و چند تایی برای خودش برداشت. همانطور که یکی را گاز می گرفت، متوجه شد که بالاخره سیب عالی را پیدا کرده است. باورش نمی شد که سفرش به این زودی تمام شده باشد، اما خوشحال بود که تسلیم نشده است. #
راستین آنقدر پر از هیجان بود که تصمیم گرفت ثروت خوب خود را با بقیه خانواده و دوستانش تقسیم کند. او تجربه خود را بازگو کرد و سیب ها را با همه به اشتراک گذاشت. همه از خوشمزه بودن سیب ها شگفت زده شدند. #
راستین از اینکه علیرغم موانعی که داشت به سفر رفته بود خوشحال بود. او سیب کاملی را پیدا کرده بود و حتی اهمیت تقسیم ثروت خود را با دیگران دریافته بود. #
این سفری بود که راستین هرگز فراموش نخواهد کرد. او خیلی چیزها یاد گرفته بود و از این تجربه سپاسگزار بود. او به اهمیت تلاش برای چیزهای جدید و هرگز تسلیم نشدن پی برد. #