رادمهر، عاشق طبیعت
رادمهر چیزی جز کاوش در جنگل های اطراف خانه اش را دوست نداشت. خواه در جستجوی توتهای وحشی، تعقیب پروانهها، یا صرفاً سرگردانی و تماشای زیباییهای طبیعی محیط اطرافش بود، او دائماً به دنبال راههای جدیدی برای قدردانی از محیط خود بود. پدر و مادرش فکر می کردند او دیوانه است، اما رادمهر همیشه ارتباط خاصی با طبیعت داشت که هر گردشی را برایش خاص می کرد. #
رادمهر صبح روز بعد، کمی زودتر از همیشه، به یک ماجراجویی جدید رفت تا بتواند در حالی که خورشید هنوز طلوع میکرد، زیباییهای منطقه را تماشا کند. پدر و مادرش چند آذوقه اضافی به او داده بودند، پس آنها را در جیبش گذاشت و به راه افتاد. به زودی رادمهر خود را غرق در صدای آواز پرندگان، خش خش باد برگ ها و حباب جویبارها یافت. همهی اینها او را سرشار از حس آرامش و شادی میکرد که قبلاً هرگز نمیشناخت. #
در حالی که رادمهر به راه رفتن ادامه می داد، ناگهان متوجه چیزی غیرعادی از گوشه چشمش شد. وقتی نزدیکتر نگاه کرد، خرگوش کوچکی را دید که پایش شکسته بود و بی اختیار در میان علف ها افتاده بود. رادمهر میدانست که اگر خرگوش را تنها بگذارد، زنده نمیماند، بهسرعت خرگوش را برداشت و در آغوشش گرفت. او تا به حال موجودی به این کوچکی و ظریف را ندیده بود، اما می دانست که باید کاری برای کمک انجام دهد. #
رادمهر با احتیاط خرگوش را به خانه برد و چند روز بعد را به پرستاری از آن گذراند. همانطور که او از موجود کوچک مراقبت می کرد، به آرامی اهمیت مراقبت از دنیای اطراف خود را درک کرد. او متوجه شد که با حفاظت از محیط زیست و ساکنان آن، به تضمین آینده برای همه آنها کمک می کند. #
هنگامی که خرگوش روی پاهای خود ایستاد، رادمهر آن را دوباره به طبیعت رها کرد. او دور شدن آن را تماشا کرد و احساس آرامشی که قبلاً احساس کرده بود بازگشت. او با خود عهد بست که از آن به بعد همیشه زیبایی طبیعت را به یاد داشته باشد و هر زمان که توانست از آن محافظت کند. #
همانطور که رادمهر به سفر خود می رفت، متوجه شد که اکنون بخشی از چیزی بزرگتر است. او قدرت محافظت از دنیای اطراف خود را آموخته بود و عهد کرد که هر جا که می رود این درس را با خود به همراه داشته باشد. #
دوران رادمهر با طبیعت او را تغییر داده بود و نگاهش به زندگی برای همیشه تغییر کرد. او میدانست که با مراقبت از دنیای اطرافش، میتواند تفاوتی هرچند کوچک ایجاد کند. #