دیدار مهربانانه سعد
سعد همیشه مهربان و بخشنده بود. او اولین کسی بود که به صورت داوطلبانه وقت خود را در سوپپزخانه محلی سپری کرد و همیشه اولین کسی بود که با لبخند به دوستانش سلام کرد. امروز یه ماموریت خیلی خاص بود-برای تعطیلات عید میرفت عیادت عمه امینه! #
سعد با سبد غذا و دسته گل به سرعت در خیابان راه افتاد. در حالی که فکر می کرد به تعجب چهره خاله اش در هنگام رسیدن فکر می کرد، گوش به گوش پوزخندی زد. او به راههایی فکر میکرد تا آن روز را خاصتر کند. #
سعد پس از ثبت نام برای داوطلب شدن در پناهگاه نزدیک، هدیه ای عالی برای عمه اش داشت. رشته ای بلند از مهره های رنگارنگ زیبا، ساخته شده توسط گروهی از کودکان در پناهگاه! مطمئن بود که دوستش خواهد داشت. #
وقتی سعد به درب خانه خاله رسید، احساس کرد قلبش از شدت هیجان می تپد. نفس عمیقی کشید و در زد. عمه در را باز کرد و چشمانش از تعجب گشاد شد. "سعد!" او فریاد زد. #
سعد پا به داخل گذاشت و گفت: عمه امینه می خواستم سورپرایزت کنم، این گل ها و این مهره هایی که در پناهگاه درست کرده ام را برایت آورده ام، امیدوارم خوشت بیاید. عمه او را از نزدیک در آغوش گرفت و از دیدار مهربانش تشکر کرد. #
سعد با خوشحالی روز را با عمه اش گذراند. او چیزهای زیادی از او آموخت و داستان های زیادی را با او در میان گذاشت. در حالی که سعد آماده رفتن شد و خاله آمنه از او خداحافظی کرد، از لطف او تشکر کرد. #
این دیدار برای سعد خاص تر از حد معمول بود. او توانسته بود از مهربانی و خلاقیت خود استفاده کند تا کسی را که دوستش داشت بیشتر خوشحال کند. در حالی که عمه سعد برای خداحافظی دست تکان داد، او به خودش لبخند زد و به خاطر کارهایش به خودش افتخار کرد. #