دوست مرموز
دختری کنجکاو به نام ستایش در روستایی زیبا زندگی می کرد که اطراف آن را جنگلی سرسبز احاطه کرده بود. او دوستان زیادی داشت و عاشق گذراندن وقت با آنها، کاوش در جنگل و ماجراجویی بود.
یک روز ستایش با بهترین دوستش اختلاف پیدا کرد و باعث شد آنها دیگر با هم صحبت نکنند. او که احساس ناراحتی می کرد، تصمیم گرفت به تنهایی به عمق جنگل برود تا ذهنش را پاک کند.#
در حالی که ستایش راه می رفت، با غریبه ای مرموز و مسحورکننده آشنا شد که می خواست با او دوست شود. ستایش مشتاق بود که یک دوست جدید داشته باشد، اما او نیز احساس تردید می کرد.
ستایش و غریبه مرموز روز را صرف بازی و کاوش در جنگل کردند. با این حال، حرکات مرد غریبه عجیب به نظر می رسید و ستایش را ناراحت می کرد.
ستایش که احساس ناراحتی می کرد تصمیم گرفت به خانه برود و به دوست جدیدش فکر کند. همانطور که فکر می کرد، پیامی را که مادرش یک بار به او گفته بود، به یاد آورد: «به راحتی به همه اعتماد نکن».
ستایش پس از تعمق زیاد تصمیم گرفت دوستی خود را با غریبه مرموز دنبال نکند. در عوض، او با درک اهمیت اعتماد، با بهترین دوستش جبران خسارت کرد.
سفر ستایش به او آموخت که نباید به راحتی به همه اعتماد کرد. او یاد گرفت از دوستان واقعی که داشت قدردانی کند، به خصوص کسانی که همیشه در کنار او بوده اند.