دوستی های غیر منتظره
روزی روزگاری دختر جوانی با موهای مشکی و چشمان قهوه ای در محله ای زندگی می کرد که خیلی دوستش داشت. او دوستان زیادی داشت و از جشن هایی که در آنجا برگزار می شد لذت می برد. یک روز خانواده اش تصمیم گرفتند که کوچ کنند.
دختر وقتی فهمید دلش سوخت. گریه کرد و التماس کرد که بماند، اما فایده ای نداشت. چند روز بعد وسایلشان را جمع کردند و محله را ترک کردند.#
چند روز گذشت و خانواده اش در خانه جدیدشان مستقر شدند. دختر از پدر و مادرش پرسید که آیا می تواند بیرون برود و بازی کند؟ آنها موافقت کردند، و او به سمت ناشناخته رفت.#
دختر هنگام بازی متوجه دختر دیگری شد که تنها نشسته و گریه می کند. او به او نزدیک شد و پرسید: "چرا گریه می کنی؟ چه اشکالی دارد؟" دختر دیگر پاسخ داد: "دلم برای محله و دوستان قدیمی ام تنگ شده است."
دختر پاسخ داد: "این جالب است! من هم همین مشکل را دارم." دختر دیگر پیشنهاد داد: بیا با هم دوست باشیم و با هم بازی کنیم، نظر شما چیست؟ دختر با خوشحالی موافقت کرد، فکر می کرد این ایده عالی است.
دخترها دوستان خوبی شدند و هر روز در محله جدیدشان با هم بازی می کردند. آنها دریافتند که تغییر همیشه چیز بدی نیست و با وجود شرایطی که دارند هنوز هم میتوانند خوش بگذرانند.
با گذشت زمان، آنها دوستان بیشتری در محله جدید خود پیدا کردند. آنها متوجه شدند که اگرچه همه چیز متفاوت است، اما هنوز هم می توانند از زندگی خود لذت ببرند و با هم خاطرات جدیدی بسازند.