دوستی در لبه
روزی روزگاری در روستایی کوچک دختری به نام ستاره زندگی می کرد که عاشق گذراندن وقت با دوستانش بود. دوستانش دنیای او بودند و او کاملاً به آنها اعتماد داشت.
یک روز، بهترین دوستش، لاله، با رازی به او نزدیک شد که نمی توانست با هیچ کس دیگری در میان بگذارد. ستاره احساس افتخار کرد و قول داد که بدون توجه به هر چیزی آن را ایمن نگه دارد.#
با این حال، ستاره در یک لحظه ضعف، به طور تصادفی این راز را به یکی دیگر از دوستانش رها کرد و این خبر به سرعت پخش شد. وقتی لاله متوجه شد دلش شکست و حاضر نشد با ستاره صحبت کند.#
ستاره که احساس شرمندگی و تنهایی می کرد، قول داد که اعتماد لاله را پس بگیرد. او شروع به انجام کارهای کوچک مهربانی کرد تا پشیمانی خود را نشان دهد، به این امید که دوستی آسیب دیده آنها را ترمیم کند.
ستاره یک روز شنید که چند بچه لاله را مسخره می کنند. او با جسارت از دوستش دفاع کرد و آنها را به خاطر رفتار ظالمانه شان سرزنش کرد. خبر از اقدامات ستاره به گوش لاله رسید و او متاثر شد.#
لاله با اذعان به تلاش های ستاره اش برای درست کردن اوضاع، به نزدیکی ستاره اش رفت. هر دوی آنها اهمیت اعتماد را درک کردند و قول دادند که برای بازسازی دوستی خود با یکدیگر همکاری کنند.
این تجربه به ستارهش درس ارزشمندی داد - اینکه کورکورانه به همه اعتماد نکند و مراقب اسرار محول شده به او باشد. دوستی واقعی بر پایه اعتماد و تفاهم بنا شده است.#