دوستان جدید در یک محله جدید
روزی روزگاری دختری به نام ملینا بود که در محله ای زندگی می کرد که خیلی دوستش داشت. او دوستان زیادی برای بازی داشت و از تمام اتفاقاتی که در آنجا رخ می داد لذت می برد.
یک روز خانواده ملینا تصمیم گرفتند به جای دیگری نقل مکان کنند. ملینا گریه کرد و التماس کرد که بمانند اما فایده ای نداشت. وسایلشان را جمع کردند و از محله محبوب رفتند.#
ملینا پس از استقرار در خانه جدیدشان، از والدینش پرسید که آیا می تواند برای بازی بیرون برود. آنها موافقت کردند و ملینا با هیجان به خیابان های ناآشنا محله جدیدش رفت.
وقتی ملینا در حال قدم زدن در اطراف بود، دختری را دید که روی حاشیه خیابان نشسته بود و گریه می کرد. ملینا نزدیکش شد و پرسید چرا گریه میکنی چی شده؟ دختر توضیح داد که او هم به تازگی به آنجا نقل مکان کرده است.
برای ملینا جالب بود که آنها هم همین مشکل را داشتند. او دختر را دعوت کرد تا با او دوست شود. دختر در میان اشک هایش لبخند زد و پذیرفت. آنها تصمیم گرفتند با هم محله جدید را کشف کنند.#
هر روز ملینا و دوست جدیدش در محله با هم بازی می کردند. آنها مکان های جدیدی را کشف کردند و در طول مسیر دوستان بیشتری پیدا کردند. ملینا متوجه شد که همه چیز جدید بد نیست.
ملینا یاد گرفت که پیدا کردن دوستان جدید و ایجاد خاطرات جدید می تواند به اندازه محله قدیمی او فوق العاده باشد. دوستی های جدید او به او آموخت که تغییر می تواند چیز خوبی باشد.