دنیز و گل طلایی
روزی روزگاری در روستایی کوچک دختری به نام دنیز زندگی می کرد. او فرزند دوست داشتنی و محترمی بود که همیشه به حرف پدر و مادرش بابا محسن و مامان دنیا گوش می داد.#
یک روز دنیز شنید که پدر و مادرش در مورد یک گل طلایی جادویی که در جنگل رشد کرده بود صحبت می کردند. گل میتوانست هر آرزویی را برآورده کند و آنها رویای یافتن آن را برای بهبود زندگی خود در سر داشتند.
دنیز که مصمم به کمک به والدینش بود، برای یافتن گل طلایی راهی سفر شد. او در میان جنگل انبوه قدم زد و در طول مسیر با گل های رنگارنگ و موجودات دوستانه روبرو شد.#
همانطور که دنیز به سفر خود ادامه می داد، با یک جفت پرنده سخنگو روبرو شد که به او گفتند که گل طلایی را تنها در صورتی می توان یافت که معمای آنها را حل کند.#
دنیز با دقت گوش کرد و از هوش خود برای حل معما استفاده کرد. پرندگان سخنگو تحت تأثیر تفکر سریع او قرار گرفتند و مسیری را که به گل طلایی منتهی می شد به او نشان دادند.
سرانجام دنیز با رسیدن به مقصد، گل طلایی را از زمین کند و برای خانواده اش آرزوی خوشبختی و سعادت کرد.
دنیز به خانه برگشت و گل طلایی را به بابا محسن و مامان دنیا تقدیم کرد. خانواده شادی کردند و زندگی آنها پر از شادی بود، همه اینها به لطف عشق و احترام دنیز به پدر و مادرش بود.#