دنیای آشکار نشده
اریس از شروع سال تحصیلی کمی احساس بدی داشت. به نظر می رسید دنیایی که همیشه می شناخت ناگهان عجیب و غریب و ناآشنا شده بود. نگاهی به اطراف حیاط شلوغ مدرسه انداخت و آرزو کرد کاش درک بیشتری از اتفاقات اطرافش داشت. او نمی دانست، سفری که قرار بود آغاز کند در نهایت او را به دنیایی می برد که هرگز تصورش را هم نمی کرد. #
اریس با برادر کوچکش آرون به سفری رفت و مشتاق کشف رازهایی بود که در انتظار او بود. به هر طرف که نگاه می کرد، دنیا پر از امکان به نظر می رسید، با این حال هیچ چیز کاملاً شبیه آن چیزی به نظر نمی رسید که او آن را به خاطر می آورد. وقتی به تمام مکانهایی که او و آرون میتوانستند کاوش کنند و همه رازهایی که میتوانستند کشف کنند، فکر میکرد قلبش میتپید. #
هرچه به دنیای ناشناختهتر میرفتند، دنیای آشنا دورتر میشد. به هر طرف که نگاه می کردند، موجودات عجیب و غریب، مناظر زیبا و مردم اسرارآمیز انگار فضا را با حس جادو پر می کردند. هیچ چیز کاملاً شبیه آنچه قبلاً تجربه کرده بودند نبود. #
اریس و آرون با هر قدمی که بر می داشتند چیز جدیدی در مورد دنیای ناشناخته یاد می گرفتند. با ادامه سفر آنها متوجه شدند که اینجا مکانی پر از شگفتی و شگفتی است که می تواند آنها را به هم نزدیکتر کند. #
وقتی خورشید شروع به غروب کرد، اریس و آرون مملو از حس موفقیت بودند. آنها چیزهای زیادی در مورد این دنیای عجیب و ناشناخته یاد گرفته بودند و شروع به درک چگونگی حرکت در آن کرده بودند. #
اریس و آرون با شجاعت تازه ای به آخرین مرحله سفر خود می پردازند. مسلح به دانشی که جمعآوری کرده بودند، از مسیرهای پرپیچوخم عبور کردند و مصمم بودند راهی برای فرار به دنیای خودشان بیابند. #
در پایان، اریس و آرون توانستند با استفاده از دانشی که به دست آورده بودند رازهای دنیای ناشناخته را باز کنند و راه بازگشت به خانه را باز کنند. آنها درس های ارزشمندی در مورد شجاعت و کشف ناشناخته ها آموخته بودند و در نهایت توانستند اهمیت خانواده را درک کنند. #