دست یاری مهدیار
مهدیار با عجله به سمت خیابان رفت، هنوز در هیبت شهر شلوغ. به هر طرف او نگاه می کرد، مردم مشغول انجام کاری بودند - عجله به سر کار، خریدن مواد غذایی و یافتن ماجراجویی بعدی. مهدیار احساس غرض ورزی در درونش داشت. وقت آن رسیده بود که خودش چیزی به جهان کمک کند. #
مهدیار چند بلوک دیگر راه رفت تا سرانجام به مقصد رسید - یک ساختمان قدیمی و فرسوده. نفس عمیقی کشید و داخل شد. وقتی به اطراف نگاه می کرد متوجه پیرزنی شد که در گوشه ای نشسته بود. او لباس های پاره ای پوشیده بود و به نظر می رسید که در تقلای دور زدن است. #
مهدیار موجی از دلسوزی برای زن احساس کرد و به کمک او رفت. وسایلش را برایش حمل کرد و از راحتی او مطمئن شد. قدردانی را در چشمان او می دید و احساس رضایت او را فرا گرفت. او کار خوبی برای شخص دیگری انجام داده بود و این احساس شگفت انگیزی داشت. #
مهدیار پس از اطمینان از آماده بودن زن، خداحافظی کرد و به راه افتاد. به خودش احساس غرور می کرد. او امروز تفاوتی ایجاد کرده بود و این تنها چیزی بود که اهمیت داشت. ناگهان صدایی از پشت سرش شنید. این پیرزن بود که از او به خاطر کمکش تشکر می کرد. #
مهدیار باورش نمی شد. او کار کوچکی انجام داده بود، اما تأثیر مثبتی بر زندگی دیگران گذاشته بود. او متوجه شد که هر چقدر هم که اعمال ما کوچک به نظر برسند، باز هم می توانند تأثیر زیادی بر دیگران بگذارند. #
مهدیار غرق در این لحظه، به سفر خود در خیابان ادامه داد و یک حس تازه یافته از انگیزه او را پر کرد. او می خواست به هر طریقی که می تواند به دیگران کمک کند و درباره دنیای اطرافش بیشتر بیاموزد. او مصمم بود که یک قدم در یک زمان تأثیر مثبتی بر جهان بگذارد. #
مهدیار از آن روز به بعد خود را وقف کمک به دیگران کرد. او می دانست که حتی کوچکترین محبت می تواند تغییر بزرگی در زندگی دیگران ایجاد کند. #