دستبند دوستی مرموز
روزی روزگاری در شهری کوچک دختری به نام ستایش زندگی می کرد. او دوستانش را بیش از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشت. یک روز ستایش با بهترین دوستش دعوا کرد و احساس نابودی کرد.
روز بعد، ستایش یک دستبند دوستی مرموز را در آستانش پیدا کرد. او که مجذوب شده بود، آن را برداشت و تصمیم گرفت که بفهمد چه کسی و چرا آن را آنجا گذاشته است.
ستایش یکی یکی از دوستانش سوال کرد اما هیچ کدام قبول نکردند که دستبند را رها کرده اند. او برای کشف حقیقت پشت این هدیه مرموز مصمم تر شد.
ناگهان دختری تازه وارد مدرسه به ستایش نزدیک شد و اعتراف کرد که دستبند را به عنوان حسن نیت برای کمک به اصلاح دوستی خود گذاشته است.
اگرچه ستایش از این حرکت قدردانی کرد، اما از قصد دختر جدید احساس ناراحتی کرد. او متوجه شد که نباید کورکورانه به همه اعتماد کرد.
ستایش تصمیم گرفت با دختر جدید روبهرو شود و هر دو پذیرفتند که اعتماد چیزی است که باید به دست آید، نه کورکورانه. آنها با هم دوست شدند و یاد گرفتند آرام آرام به یکدیگر اعتماد کنند.#
در پایان ستایش با بهترین دوستش همه چیز را وصله کرد و این درس ارزشمند را آموخت که باید با احتیاط اعتماد کرد. او بیش از هر زمان دیگری برای دوستی هایش ارزش قائل بود.#