درهم تنیدگی رویاها: سفر یک دختر
آسمان با سایه های ارغوانی و صورتی رنگ شده بود، یادآوری ملایم از زیبایی که می توان در جهان یافت. دختر جوانی در مقابل یک ساختمان جدید ایستاده بود، قاب کوچکش در مقایسه با سازه سر به فلک کشیده کوتوله شده بود. اما نگاه او تزلزل ناپذیر و خشن بود و مصمم به تحقق رویاهایش بود. #
او مصمم به این مکان آمده بود تا به اهدافش برسد، مهم نیست که چه چیزی در سر راهش قرار می گیرد. به نظر می رسید که هیچ کس رویاهای او را جدی نمی گرفت، اما او حاضر به تسلیم نشد. او به خوبی از موانع پیش رو آگاه بود، اما مصمم بود که به جلو برود. #
با نفس عمیقی صعودش را آغاز کرد. با وجود صدای شک و تردید که در گوشش زمزمه می کرد، با اراده ای تزلزل ناپذیر از هر پله بالا رفت. او از ترس عبور کرد و هرگز به عقب نگاه نکرد. هنگامی که او به بالاترین پله رفت، احساس کرد که موجی از آرامش او را فرا گرفته است. #
او به سفر خود ادامه داد، چهره اش با لبخندی مصمم نقاشی شده بود. او با موانع و ناامیدی روبرو شد، اما او حاضر به تسلیم نشد. سرانجام او به مقصد رسید و با منظره ای باورنکردنی پاداش گرفت. او با هیبت ایستاده بود و زیبایی آنچه را که به دست آورده بود می دید. #
او با رویایی به این مکان آمده بود و به آن رسیده بود. او با قلبی سنگین فرود آمد و سرانجام فهمید که اصلاً تسلیم نشدن چیست. او درس ارزشمندی آموخته بود، درسی که تا آخر عمر با خود می برد. #
او با خوشحالی از قدرت و شجاعت تازه به دست آمده به خیابان رفت. او به خانه رفت، با یک درس فراموش نشدنی که هرگز فراموش نخواهد کرد. او آماده بود تا با دنیا روبرو شود و رویاهایش را با اعتماد به نفس و خوش بینی دنبال کند. #
او آماده بود تا دنیا را در دست بگیرد و با هر آنچه داشت رویاهایش را دنبال کند. او می دانست که هر چیزی ممکن است، به شرطی که هرگز تسلیم نشود. او سرش را بالا گرفت و مطمئن بود که آینده پر از امید و فرصت است. #