دختر چشم درخشان و ماجراجویی شبانه اش
روزی روزگاری در یک شهر کوچک، دختری کنجکاو با چشمانی درخشان زندگی می کرد. هر شب که ماه می درخشید، آرزو می کرد بدون ترس تنها بخوابد. #
یک شب تصمیم گرفت سعی کند تنها بخوابد. با دلی شجاع در رختخوابش غوطه ور شد، عروسکش را بوسید و چشمانش را بست.
وقتی به خواب رفت، رویای سرزمینی دور را دید. او در رویای خود با یک جغد شب دوستانه ملاقات کرد که قول داد او را در امان نگه دارد. #
او با تعجب از خواب بیدار شد. جغد آنجا بود! با صدایی دلگرم کننده گفت: "شما شجاع هستید که تنها بخوابید. نترس!" #
بعد متوجه شد که ترسش فقط یک فکر بود. قلبش سبک شد انگار باری برداشته شد. او لبخند زد و احساس شجاعت و قدرت کرد. #
از آن شب به بعد تنها خوابید. سخنان حکیمانه جغد و شجاعت خود او به او کمک کرد تا بر ترس خود غلبه کند. #
دختر یاد گرفت که شجاعت نبود ترس نیست، بلکه پیروزی بر آن است. حالا شب هایش پر از رویاهای آرام بود. #