دختر عاشق همکلاسی اش
روزی روزگاری دختر جوانی در شهر کوچکی زندگی می کرد. او کودکی کنجکاو و ماجراجو بود که دوست داشت همه چیز اطرافش را کشف کند. یک روز متوجه شد پسری که در کلاس کنارش مینشیند بسیار مهربان است و اغلب در کارهایش به او کمک میکند. به تدریج، او شروع به احساس احساسی کرد که هر دو ناآشنا و در عین حال عجیب آشنا بود - عشق. #
در ابتدا دختر از احساسی که او را فرا گرفته بود گیج شد. او می ترسید اولین قدم را بردارد و به پسر بگوید که چه احساسی دارد. او همچنین از طرد شدن می ترسید. این احساس ترس برای او تازگی داشت، اما تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند و احساسات خود را به او اعتراف کند. #
دختر قبل از اعتراف به احساساتش خیلی عصبی بود، اما به محض اینکه چهره او را دید، فهمید که تصمیم درستی گرفته است. پسر خیلی تعجب کرد، اما لبخند زد و احساسات او را پذیرفت. قلبش انگار از خوشحالی می ترکد. #
این دو دوست صمیمی شدند و خیلی زود از هم جدا نشدند. در دوران مدرسه و بعد از مدرسه همیشه با هم بودند. آنها رازها، رویاها و ترس های خود را با یکدیگر در میان گذاشتند. دختر احساس می کرد در دنیایی است که او را دوست داشته و پذیرفته اند. #
دختر متوجه شد که عشق واقعی به معنای کامل بودن نیست. این در مورد درک نقص های یکدیگر و در آغوش گرفتن آنها با آغوش باز بود. او احساس می کرد که با عشق تازه کشف شده اش، می تواند هر چالش و ترسی را تحمل کند. #
دختر و پسر آنقدر صمیمی شده بودند که حالا مثل خانواده شده بودند. آنها در مواقع ضروری همیشه در کنار یکدیگر بودند و مراقب یکدیگر بودند. دختر عشق واقعی را پیدا کرده بود و هرگز آن را رها نمی کرد. #
سفر عاشقانه دختر بالاخره به مقصد رسید. با وجود تمام چالش ها و موانعی که در این راه با آن روبرو شده بود، عشق و پذیرش واقعی پیدا کرده بود. داستان عشق او خاطره انگیز بود و قدرت واقعی عشق و دوستی را به همه ما آموخت. #