دختر سرخ پوش در صحرای ترکمن
جیران، دختر جوان ترکمنی با لباسهای قرمز روشن و موهای مشکی بافتهشده پیچیده، سوار بر اسب سفید خود از صحرا عبور کرد. با تابش آفتاب گرم بر روی او، منظره ای که او را احاطه کرده بود - کوه های بنفش، چمن های سرسبز و بوی شیرین گل های وحشی در هوا، مجذوب او شد. #
ناگهان جیران متوجه اسب دیگری در افق شد، اسبی که رنگش قهوه ای پررنگ بود. او افسار را بالا کشید و ایستاد و متعجب بود که چرا اسب در بیابان تنهاست. در حالی که باد موهایش را بهم ریخت، تصمیم گرفت بفهمد اسب در بیابان چه می کند. #
جیران به آرامی اسبش را به جلو هل داد و به سمت اسب قهوه ای رفت. وقتی نزدیکتر شد، متوجه شد کسی زیر درختی خوابیده است. پسر جوانی بود و در خواب نفس عمیقی می کشید. جیران ایستاد و تماشا کرد که خورشید از میان درختان عبور می کند و درخشش طلایی گرمی را به اطراف پسر می تاباند. #
جیران با تماشای صحنه صلح آمیز قلبش را احساس کرد و متوجه شد که اهمیت دادن به زیبایی و فرهنگ سرزمینش چقدر مهم است. او با قدردانی تازه ای، اسب خود را چرخاند و به سفر خود ادامه داد. #
جیران به سفرش ادامه داد و با هر قدم چیزهای جدیدی متوجه شد. او متوجه رنگ های روشن لباس های ترکمنی و طرح های پر جنب و جوش روی یوزها شد و ارتباط عمیقی با سرزمین و مردم آن احساس کرد. #
سرانجام خورشید شروع به غروب کرد و جیران برای تماشای منظره ایستاد. همانطور که به اطراف نگاه می کرد، متوجه شد که فرهنگ ترکمن چیزی است که باید مورد توجه و تحسین قرار گیرد. جیران قدردانی تازه ای از زیبایی و فرهنگ میهن خود احساس کرد و با احساسی تازه از غرور، راهی خانه شد. #
وقتی جیران و اسبش به خانه برگشتند، خورشید غروب کرده بود و آسمان شب با یک میلیون ستاره روشن شد. جیران و اسبش مملو از حس تعلق صلح آمیز بودند و سفر او را خاص تر می کرد. #