دختری که جرات دیدن رویا را داشت
شارلوت دختری بود که احساس میکرد رویاهایش برای دنیایی که در آن زندگی میکرد خیلی بزرگ هستند. والدینش بسیار سختگیر بودند و شارلوت اغلب احساس ناامیدی و محصور شدن در دیوارهای خانهاش میکرد. او مشتاق کشف جهان و گسترش تخیل خود بود، اما غیرممکن به نظر می رسید. تا این که یک روز تصمیم گرفت یک جهش ایمانی داشته باشد و دست به یک ماجراجویی بزند. #
قلب شارلوت در حالی که از خانه اش بیرون می آمد می تپید. به هر طرف که نگاه می کرد، فرصت ها و امکانات جدیدی را می دید. شروع به دویدن کرد و پشت سرش را نگاه نکرد. او می دوید و می دوید، اما نمی دانست کجا می رود، اما احساس آزادی و زنده بودن می کرد. #
شارلوت در نهایت ایستاد تا نفسی تازه کند و به اطراف نگاه کرد. او در یک جنگل سرسبز پر از زندگی و زیبایی قرار گرفته بود. او احساس می کرد که به دنیای دیگری قدم گذاشته است و می خواست به کاوش ادامه دهد. #
همانطور که شارلوت به راه رفتن ادامه می داد، به طور تصادفی به دهکده ای کوچک پر از چهره های دوستانه برخورد کرد. آنها با آغوش باز از او استقبال کردند و او به زودی متوجه شد که دقیقاً همان جایی است که قرار است باشد. #
در دهکده، شارلوت توانست علایق خود را کشف کند و دوستان جدیدی پیدا کند. او احساس امنیت کرد و پذیرفته شد و بالاخره احساس کرد به جایی تعلق دارد. #
پس از ماجراهای فراوان، شارلوت می دانست که زمان بازگشت به خانه فرا رسیده است. او با حسی تازه از آزادی و شهامت رویاپردازی از آنجا دور شد. #
شارلوت با اعتماد به نفس تازه ای به خانه اش بازگشت. او میدانست که میتواند از پس هر چالشی بربیاید و رویاهایش ارزش جنگیدن را دارند. #