دختری به نام رستا که عاشق پسری به نام مهرسام است
رستا دختر جوانی بود با تخیل وحشی. او رویای ستاره ها، فردای بهتر و پسری به نام مهرسام را در سر می پروراند. رستا در دهکده ای کوچک زندگی می کرد که همه همه را می شناختند، اما مهرسام برایش معمایی بود. تنها چیزی که می دانست این بود که او شیرین، بامزه و سرشار از زندگی است. رستا دوست داشت ساعتها رویای مهرسام و آیندهشان را بگذراند. #
عشق رستا به مهرسام سر زبان ها بود، اما هیچ کس میزان واقعی احساسات او را نمی دانست. او بیش از هر چیزی میخواست که بتواند به او بگوید که چه احساسی دارد، اما خیلی ترسیده بود. یک روز رستا جرات به دست آورد تا برود و او را پیدا کند و ابراز عشق کند. وقتی عصبی در شهر قدم می زد قلبش تند می زد تا اینکه او را در مقابل یک ساختمان قدیمی ایستاد. #
رستا نفس عمیقی کشید و عشقش را به مهرسام اعلام کرد. با دیدن لبخند بزرگی که روی صورتش پخش شد متعجب شد و او دوید تا او را در آغوش بگیرد. در حالی که در آغوش یکدیگر ایستاده بودند، قلب رستا احساس کرد که می خواهد بترکد. قبل از این هرگز چنین احساسی نداشت. #
از آن لحظه به بعد رستا و مهرسام جدایی ناپذیر بودند. آنها روزهای خود را به کاوش در شهر، صحبت و خندیدن سپری کردند. همانطور که آنها انجام دادند، آنها حتی بیشتر عاشق یکدیگر شدند. عشق بین آنها به قدری پاک و زیبا بود که دل رستا را سرشار از شادی کرد. #
رستا از عشقی که مهرسام وارد زندگیش کرده بود سرشار از قدردانی بود. او هرگز تصور نمی کرد که چنین شخص فوق العاده ای پیدا کند و این باعث شد که احساس کند می تواند هر کاری انجام دهد. رستا آنقدر خوشحال بود که می خواست عشقش را با اطرافیانش در میان بگذارد. #
رستا و مهرسام عازم ماموریتی شدند تا شادی را در سراسر شهر پخش کنند. هر جا که می رفتند مطمئن می شدند که مردم احساس خاص و دوست داشتنی می کنند. هر جا که میرفتند، داستان عشقشان را به اشتراک میگذاشتند که چگونه زندگیشان را تغییر داده است. #
داستان رستا و مهرسام الهام بخش اطرافیانشان بود. این به آنها نشان داد که هر کسی می تواند عشق واقعی را پیدا کند اگر فقط به این باور ادامه دهد و هرگز تسلیم نشود. رستا و مهرسام با هم شهر را با عشقشان روشن کردند و همه را با قدردانی تازه ای از زیبایی عشق به یادگار گذاشتند. #