دختری به نام افرا از قدرت های پنهان خود پرده برداری می کند
آفتاب در حال غروب بود که دختر جوانی به نام افرا از باغ بزرگ مادربزرگش عبور کرد. او مکثی کرد تا از گل ها و درختان زیبایی که جلوی او بیرون آمده بودند شگفت زده شود. افرا نمی توانست جادو را در هوا حس کند. #
ناگهان افرا در سینهاش احساس کشیدگی عجیبی کرد، انگار چیزی او را صدا میکرد. او این احساس مرموز را دنبال کرد و راه خود را به سمت باغ پیچید. با جسارت عمیق تر، احساس کشش بیشتر و شدیدتر می شد. #
سرانجام با درخت بزرگی در مرکز باغ برخورد کرد که دری کوچک در تنه اش داشت. افرا با تردید در را باز کرد و به داخل رفت و با دیدن یک اتاق بزرگ پر از یخ و برف شوکه شد. #
هنگامی که او قدم بیشتری به داخل اتاق گذاشت، افرا موجی از انرژی را در خود احساس کرد و متوجه شد که چیزی قدرتمند در درون او پنهان شده است. او ناگهان توانست عناصر اتاق را کنترل کند! او برف و یخ را به میل خود به اطراف حرکت داد و از قدرت تازه ای که داشت شگفت زده شد. #
صدایی ناگهان در اتاق پیچید و افرا متوجه شد که از مرکز اتاق می آید. در آنجا او روح باستانی را یافت که قدرت های پنهانی را که در اختیار داشت برای او آشکار کرد. افرا با تعجب نگاه کرد و به پتانسیل نهفته در درونش پی برد. #
روح به او یاد داد که چگونه از قدرت هایش استفاده کند و آن ها را کنترل کند تا بتواند به جای بدی از آنها برای خیر استفاده کند. افرا با درک تازهای از پتانسیل پنهان خود، از روح تشکر کرد و از باغ خارج شد و احساس قدرت کرد و آماده مقابله با هر چالشی بود که برایش پیش میآمد. #
افرا وقتی به خانه برگشت، داستان خود را با مادربزرگش در میان گذاشت. او متوجه شد که در این سفر تنها نیست و دیگران در خانواده اش نیز دارای قدرت های پنهانی هستند. با دانش و قدرت تازه ای که به دست آورده بود، آماده بود تا دنیا را در دست بگیرد! #