دختری به نام آوا با چشمان تیره و برادری به نام پارسا
آوا دختری سرزنده و شیرین بود که همه کسانی که او را می شناختند دوستش داشتند. او یک برادر به نام پارسا داشت و آن دو جدایی ناپذیر بودند. آوا ذهنی روشن و کنجکاو داشت و همیشه مشتاق یادگیری بود. در این روز آوا و پارسا تصمیم گرفتند با هم به ماجراجویی بروند. #
آنها با هیجان برای کشف جهان و تمام شگفتی های آن به داخل جنگل دویدند. همانطور که آنها می دویدند، در هر گوشه ای چیز جدید و هیجان انگیزی کشف کردند. آنها به طور تصادفی به دریاچه ای پنهان برخورد کردند که زیر نور خورشید می درخشید و آوا نتوانست در مقابل وسوسه پریدن برای شنا مقاومت کند. #
همانطور که آنها به سفر خود ادامه دادند، خواهر و برادر با گروهی از حیوانات روبرو شدند که به کمک نیاز داشتند. آوا سریع کمکش کرد و پارسا هم دنبالش رفت. آنها با هم به سختی تلاش کردند تا حیوانات را به سلامت برگردانند. #
این حیوانات به لطف زحمات آوا و پارسا خیلی زود به حال قبلی خود بازگشتند. آن دو بسیار به خود افتخار می کردند و با تماشای خروج حیوانات لحظه ای از پیروزی را به اشتراک گذاشتند. #
خواهر و برادر به سفر خود ادامه دادند و در نهایت به یک چمنزار زیبا برخورد کردند. چمنزار پر از گل بود و خورشید بالای سرش می درخشید. آوا و پارسا یک لحظه وقت گذاشتند تا همه چیز را به خود جذب کنند.
همانطور که آوا و پارسا بیشتر کاوش کردند، یک غار مخفی را کشف کردند. در داخل، حوضچه ای جادویی پیدا کردند که در نور خورشید می درخشید. آن دو از زیبایی آنچه دیدند مسحور شدند و تصمیم گرفتند بیشتر کاوش کنند. #
بعد از ماجراجویی، آوا و پارسا پیوند محکمی بین آن دو احساس کردند. آنها داستان هایی از مکان هایی که دیده بودند و موجوداتی که به آنها کمک کرده بودند را به اشتراک گذاشتند. آنها متوجه شدند که وقتی با هم کار کنند می توانند هر کاری را انجام دهند. #