دختری با چشمان رنگی و موهای بلند مشکی
دختر به اندازه کافی دنیا را دیده بود و تصمیم گرفت آن را پشت سر بگذارد. او یک کیسه پر از لوازم هنری بسته بندی کرد و قصد داشت سفری دور از زمین داشته باشد. با این حال، او نمی دانست که به زودی سفری بسیار بزرگتر از آنچه انتظار می رفت انجام خواهد داد. #
ناگهان دختر از پنجره اتاق خوابش متوجه چیز عجیبی شد. آنجا، در آسمان شب، دنباله ای از ستاره ها بود! ستاره ها بسیار مسحور کننده به نظر می رسیدند و دختر آرزو داشت که با آنها پرواز کند. آرزو داشت بالهایی داشت که او را به آسمان ببرد و چشمانش را برای همیشه ببندد. #
دختر از افکارش خارج شد و متوجه شد که چیزی در دستش گرفته است. یک جفت بال سفید بود! سریع آنها را پوشید و کیفش را گرفت. او آماده پرواز بود. #
دختر به آرامی به هوا بلند شد، بالاتر و بالاتر تا اینکه زمین را پشت سر گذاشت. همانطور که پرواز می کرد، به پایین نگاه کرد و مردم روی زمین را دید که در زندگی کوچکشان گیر کرده بودند. او می دانست که آزاد است و احساس می کرد می تواند برای همیشه پرواز کند. #
دختر بالا و بالاتر پرواز کرد تا اینکه بالاخره به ماه رسید. ایستاد و به اطراف نگاه کرد و احساس کرد که تنها کسی است که در دنیا وجود دارد. مدتی در آنجا ماند و زیبایی آسمان شب را به خود دید. #
دختر احساس می کرد برای یک ابد دور بوده است، اما می دانست که زمان بازگشت فرا رسیده است. کیفش را گرفت و با ستاره ها خداحافظی کرد، چون می دانست که این سفر او را برای همیشه تغییر داده است. #
دختر به آرامی به زمین بازگشت و درس هایی را که آموخته بود و رازهای آسمان شب را با خود آورد. او دیگر همان آدم قبلی نبود و اکنون آماده بود تا سفر جدیدی را آغاز کند. #