دختری با بادکنک گمشده
روزی روزگاری دختری جوان با موهای تیره زندگی می کرد. او همیشه پر از کنجکاوی بود و اغلب رویای پرواز با بالون هوای گرم را در سر می پروراند. یک روز بالاخره این شانس را پیدا کرد که رویای خود را محقق کند. او آنقدر هیجان زده بود که به سرعت بادکنک مورد علاقه اش را که اتفاقاً همرنگ موهایش بود، گرفت و به ماجراجویی رفت. #
قلب دختر با اوج گرفتن به آسمان تپید. او از مناظر زیر شگفت زده شد و از اینکه رویای او به حقیقت می پیوندد پر از شادی بود. اما ناگهان باد شدیدی وزید و بادکنک از او دور شد. مهم نیست که چقدر تلاش کرد، به نظر می رسید که بالون بیشتر و بیشتر دور می شود. #
دختر پر از ترس و ناامیدی بود. او باید قبل از اینکه دیر شود بالون خود را پیدا می کرد! با سرعتی که می توانست دوید و قلبش در سینه اش می تپید. او در میان مزارع می دوید و سعی می کرد با بالون در حال حرکت همراهی کند. #
دختر مصمم بود به بالون برسد و پس از یک سفر طولانی و طاقت فرسا، سرانجام خود را زیر آن ایستاد. او آسوده و هیجان زده شد و احساس امید تازه ای داشت. سپس متوجه چیز عجیبی شد: یک پیام مخفی که به بالون بسته شده بود! #
دختر سریع کاغذ را باز کرد و پیام را خواند. در آن نوشته شده بود: "همیشه به یاد داشته باشید که رویاهای خود را دنبال کنید، مهم نیست که آنها چقدر سخت به نظر می رسند!" او لبخند زد و عزم دوباره ای برای دست کشیدن از رویاهایش احساس کرد. #
دختر با شجاعت و قدرت تازه ای پر شده بود و به سرعت به خانه برگشت و کاغذ را محکم در دستش گرفت. او هرگز پیام را فراموش نکرد و هرگز از رویاهای خود دست نکشید. #
سفر دختر به او آموخت که هرگز تسلیم نشود، مهم نیست که رویاهایش چقدر سخت به نظر می رسند. او همیشه پیام را با خود نگه می داشت و روزی را که تعقیب کرد و بادکنک خود را پیدا کرد را فراموش نکرد! #