داستان پنگوئن قطب شمال
پنگوئن قطبی موجودی تنها بود که به تنهایی در اعماق شمال یخ زده زندگی می کرد. او هر روز وسعت آب های یخی را تماشا می کرد و در حسرت چیزی بیشتر بود. او یک روح کنجکاو و ماجراجو بود، و بنابراین، یک روز، او تصمیم گرفت که جرأت کند و آنچه را که فراتر از آن بود کشف کند. #
پنگوئن قطبی از خطری که در آن قرار داشت آگاه نبود. آب های یخی به سرعت در حال آب شدن بودند و زباله های پلاستیکی اقیانوس را آلوده می کردند. او نمی دانست که او در خطر است که در جریان آب رانده شود و برای همیشه گم شود. #
وقتی پنگوئن قطبی سرانجام به ساحل رسید، خسته شده بود و پوشیده از زباله های پلاستیکی بود. او توسط بقایای فعالیت های انسانی احاطه شده بود و می دانست که در خطر است. او ناامیدانه به اطراف نگاه کرد تا راهی برای خروج پیدا کند، اما پلاستیک همه جا بود. #
ناگهان پنگوئن قطبی صدایی را شنید که از پشت انبوه زباله ها او را صدا می کرد. این یک انسان بود و آنها او را تشویق می کردند که از پلاستیک خلاص شود. ترسیده و نامطمئن بود، اما چیزی در مورد صدا او را امیدوار کرد. #
انسان راه خروج را به پنگوئن قطبی نشان داد و با کمک آنها توانست از پلاستیک فرار کند و به مکان امنی برسد. انسان با حیرت نگاه می کرد که پنگوئن قطب شمال راه خود را به سمت آب های یخی باز می کرد، به نظر می رسید که از دست دادن نزدیک خود نگران نشده بود. #
پنگوئن قطبی مملو از نیروی تازه شده بود و مصمم بود از خانه خود در برابر آلودگی پلاستیکی محافظت کند. او شروع به شنا کردن در اطراف آب های یخی کرد و تکه های زباله را جمع کرد و به پاکسازی اقیانوس کمک کرد. #
سفر پنگوئن قطبی به او درس ارزشمندی داد: اینکه قدرت یک موجود واحد می تواند در جهان تغییر ایجاد کند، و اینکه آینده خانه او - و سیاره - در دست همه ماست. #