داستان میلیکا، کودک در جستجوی دوست
میلیکا یک بچه ناخواسته بود. او بدون خانواده یا دوستانی به دنیا آمد که به او زنگ بزنند. علیرغم تنهایی ای که او را احاطه کرده بود، او همچنان بارقه های کوچکی از امید را در قلب خود داشت. او میدانست که اگر به جستجو ادامه دهد، سرانجام جای خود را در دنیا پیدا خواهد کرد. #
میلیکا جستجو و جست و جو کرد، اما به نظر نمی رسید چیزی را که به دنبالش بود پیدا کند. هر زمان که او از یک غریبه درخواست کمک می کرد، آنها به سادگی دور می شدند. هیچ کس نمی خواست به او کمک کند یا حتی با او صحبت کند. همیشه خیلی تنها بود #
یک روز وقتی میلیکا داشت راه می رفت، صدایی شنید که او را صدا می زد. صدای کوچک و ترسویی بود اما پر از مهربانی. وقتی به اطراف نگاه کرد، موجودی کوچک و پشمالو را دید که لبخند بزرگی بر لب داشت. #
میلیکا ابتدا شگفت زده شد، اما به زودی متوجه شد که این موجود سعی می کند با او دوست شود. او با احتیاط اجازه داد نزدیکتر شود و در ادامه سفر در کنارش ماند. میلیکا بالاخره اولین دوستش را پیدا کرده بود. #
میلیکا خیلی زود متوجه شد که داشتن یک دوست سفر او را بسیار آسان کرده است. او احساس اعتماد به نفس بیشتر و حتی امیدوارتر می کرد. او دیگر تنها نبود. #
وقتی میلیکا و دوست پشمالویش به سفر خود ادامه دادند، دوستان بیشتری پیدا کردند. به زودی، میلیکا یک خانواده کامل از دوستان داشت که می توانست به آنها تکیه کند و به آنها اعتماد کند. #
به لطف دوستان تازه یافته اش، میلیکا دیگر تنها نبود. او بالاخره خانواده ای را که دنبالش بود پیدا کرده بود. #