داستان عشق نرگار
روزی روزگاری دختر جوانی به نام نرگار زندگی می کرد. او یک کودک 4 ساله کنجکاو و ماجراجو بود که بیشتر وقت خود را به بازی با دوستانش می گذراند. روزی نرگار با پسری همسن و سال خود آشنا شد که به سرعت عاشق او شد. اما مادرش از این موضوع چندان راضی نبود و گوشی او را مصادره کرد تا دیگر نتواند با او صحبت کند. #
نرگار دلش شکست و تصمیم گرفت با مادرش مقابله کند، اما مادرش وقت روز را به او نداد. او آنقدر ناامید بود که تلفنش را پس بگیرد تا بتواند با عشقش صحبت کند که تصمیم گرفت از خانه فرار کند. #
نرگار کیلومترها دوید تا اینکه بالاخره یک باجه تلفن پیدا کرد. او به مادرش زنگ زد تا تلفنش را پس بگیرد اما مادرش هنوز گوش نداد. نرگار که ناامید از یافتن راهی برای صحبت با عشقش بود، تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند و خودش با پسر تماس بگیرد. #
پسر در کمال تعجب به تلفن پاسخ داد و از صحبت کردن با او بیشتر خوشحال شد. نرگار بسیار خوشحال شد و پس از مدتی آن دو با هم دوست شدند. ساعتها صحبت میکردند و نرگار قبل از اینکه بفهمد دوباره عاشق پسر شده بود. #
نرگار از ملاقات با عشقش به وجد آمده بود و هیجان زده بود، اما طبق سرنوشت، هرگز این فرصت را پیدا نکرد. مادرش او را پیدا کرده بود و او را به خانه برده بود و همچنان از دادن تلفن به او خودداری می کرد. نرگار ناامید و ناامید بود، اما هرگز از باور عشق دست برنداشت. #
ماه ها بعد، نرگار دوباره با همان پسر آشنا شد. نرگار با اینکه از آخرین رویارویی آنها خیلی تغییر کرده بود، هنوز هم همان جرقه را بین آنها احساس می کرد. آنها دوباره شروع به صحبت کردند و به زودی نرگار یک بار دیگر عاشق او شد. #
نرگار و پسر بالاخره با هم قرار گذاشتند و ساعتها با هم صحبت کردند و خندیدند. حتی زمانی که آنها از هم دور بودند، آنها همچنان در تماس بودند و عشق بین آنها فقط قوی تر می شد. در نهایت داستان نرگار گواهی بر قدرت عشق بود. #