داستان خیاط پیر و کوزه سنگی او
در یک شهر کوچک، در کنار قبرستانی آرام، یک خیاط قدیمی با عینک مغازه اش را اداره می کرد. هر بار که روحی را آرام میگذاشتند، سنگی را برمیداشت و در کوزهای بزرگ میاندازد.
آخر هر ماه خیاط سنگ های کوزه را می شمرد. یک روز غروب با خود زمزمه کرد: «سی و سه، سی و چهار، سی و پنج».
نجار مغازه همسایه کنجکاو ایستاد. "دوباره سنگ هایت را می شماری؟ الان چندتایی داری؟" از خیاط پرسید.#
خیاط پیر ایستاده و لبخند می زند، پاسخ داد: سی و پنج، دقیقاً سی و پنج سنگ در کوزه! نجار فقط سرش را تکان داد و رفت.#
بعد از چند روز، مردی که برای خیاط پارچه آبی آورده بود، مغازه اش را بسته دید. با تعجب از نجار پرسید خیاط کجاست
نجار که لباس مشکی پوشیده بود با خونسردی پاسخ داد: خیاط... او هم اکنون در کوزه است.
شهر برای لبخند گرم خیاط پیر و کوزه سنگ های خاطره اش تنگ شده بود. آنها متوجه شدند که هر سنگ نشان دهنده یک زندگی گرانبها از دست رفته و به یاد ماندنی است.