خوش آمدی، دلا! داستان یک دختر و خواهر تازه متولد شده اش
روزی روزگاری، در یک شهر کوچک و عجیب، دختر جوانی پر جنب و جوش با موهای آبنوس زندگی می کرد. او مشتاقانه منتظر سورپرایزی بود که زندگی او را برای همیشه تغییر دهد.
یک صبح شاد، او را به خواهر تازه متولد شده اش، دلا معرفی کردند. قلبش با دیدن نوزاد ریز و در خواب از خوشحالی متورم شد.
او به آرامی زمزمه کرد: "خوش آمدی، دلا! ما با هم ماجراهای فوق العاده ای خواهیم داشت." او به آرامی دست کوچک دلا را با دست خود لمس کرد.
در روزهای بعد، او با عشق و حوصله از دلا مراقبت می کرد و هر لحظه ای را که با هم سپری می کردند، گرامی می داشت.
او از قصه گفتن برای دلا لذت می برد، ماجراهایی را که در آینده با هم شروع می کنند و پیوندی که با هم خواهند داشت را تصور می کرد.
حتی وقتی سخت بود، او تمام تلاشش را برای دلا میکرد، زیرا میدانست که عشق گاهی به معنای فداکاری است.
و بنابراین، هر روز فصل جدیدی در داستان آنها بود. داستانی از خواهری، عشق و لذت استقبال از دلا.#