خورشید مثلث و ماه پنتاگون
اسم پسر مایک بود و در خانه ای مکعبی شکل زندگی می کرد. هر روز از پنجره اش به خورشید مثلثی شکل و ماه پنج ضلعی نگاه می کرد. مایک آرزو داشت روزی بتواند با خورشید و ماه صحبت کند و بپرسد که چرا هر دو اینقدر متفاوت به نظر می رسند. #
یک روز مایک تصمیم گرفت خانه اش را ترک کند و برای یافتن خورشید و ماه راهی سفر شود. کوله پشتی اش را پر از وسایل بست و راهی ناشناخته شد. او روزها سفر کرد و سرانجام پس از یک سفر طولانی، خود را در مقابل کوهی عظیم دید. #
همانطور که مایک در پای کوه ایستاده بود، به بالا نگاه کرد و خورشید مثلثی و ماه پنج ضلعی را در آسمان دید که هر روز از پنجره خود دیده بود. ناگهان موجی از شجاعت را احساس کرد و شروع به بالا رفتن از کوه کرد و مصمم شد بفهمد چرا خورشید و ماه اینقدر متفاوت به نظر می رسند. #
مایک پس از ساعت ها صعود بالاخره به بالای کوه رسید. او به بالا نگاه کرد و خورشید و ماه را از نزدیک دید و پر از هیبت و شگفتی شد. او تعجب کرد که چرا خورشید و ماه اینقدر متفاوت به نظر می رسند و داستان آنها چیست. #
مایک چشمانش را بست و دستانش را به سمت خورشید و ماه دراز کرد و به زودی صدایی را شنید که با او صحبت می کرد. خورشید و ماه به مایک گفتند که هر کدام سفر خود را داشتند و در این راه درس های زیادی آموخته اند. #
خورشید و ماه به مایک گفتند که اگرچه زندگی می تواند سخت باشد، اما مهم است که به یاد داشته باشیم که همیشه زیبایی و نور در زندگی ما یافت می شود. مایک از خورشید و ماه برای بینش آنها تشکر کرد و سفر خود را به خانه آغاز کرد و احساس الهام و ارتباط بیشتر با دنیای اطراف خود کرد. #
وقتی مایک به خانه برگشت، از پنجره بیرون به خورشید مثلثی شکل و ماه پنج ضلعی نگاه کرد و احساس آرامش عمیقی کرد. او کشف کرده بود که اگرچه خورشید و ماه متفاوت به نظر میرسند، اما هر دو با چالشهای یکسانی روبرو شدهاند و در سفرهایشان به هم متصل بودهاند. #