لطفا تلفن همراه خود را بچرخانید.
خواهر آسمانی: ماجرای زینب
روزی روزگاری دختر جوانی بود به نام زینب. او همیشه آرزو داشت مهندس شود و سازه های شگفت انگیزی بسازد. اما در دهکده کوچک او، این یک رویای غیرممکن به نظر می رسید. آهی کشید و به آسمان نگاه کرد. در آن زمان بود که او یک ستاره در حال تیراندازی را دید. یکی که به نظر می رسید بیشتر از بقیه می درخشد. #
زینب شانس خود را باور نمی کرد. او آرزو کرد که روزی مهندس شود و ستاره همچنان بیشتر و بیشتر می درخشد. او احساس کرد که موجی از امید در درونش موج می زند. اگر یک ستاره تیرانداز بتواند آرزوها را برآورده کند، این می تواند شانس او باشد! #
صبح روز بعد، زینب به روستای خود برگشته بود و مشتاقانه منتظر اتفاقی بود. او مصمم بود رویای خود را محقق کند و می دانست که ستاره تیرانداز نشانه اوست. به زودی نامه ای خطاب به او رسید و او به سختی می توانست آنچه در آن نوشته شده بود را باور کند. #
زینب در یک دانشکده مهندسی که دور از روستایش بود پذیرفته شده بود. او بسیار هیجان زده بود و نمی توانست صبر کند تا سفر خود را آغاز کند. او می دانست که این تنها راهی است که می تواند رویای مهندس شدنش را محقق کند. #
سفر زینب طولانی و سخت بود، اما مصمم بود تا به مدرسه برود. او با افراد فوق العاده زیادی آشنا شد که به او چیزهای زیادی در مورد مهندسی آموختند و او را تشویق کردند که ادامه دهد. #
بالاخره زینب به دانشکده مهندسی رسید. او از حضور در آنجا بسیار هیجان‌زده بود و می‌دانست که یک قدم به رسیدن به آرزویش نزدیک‌تر است. او سخت کار کرد و به زودی توانست شگفت انگیزترین سازه ها را بسازد. #
زینب به زودی به سرشناس ترین مهندس روستای خود تبدیل شد و دوستان و خانواده او خوشحالتر از این نبودند. او می‌دانست که این همه به خاطر ستاره تیرانداز و سفر باورنکردنی‌ای است که طی کرده است. #
داستان رو با تصویر خودتون بازسازی کنید!
در جعبه جادویی از عکس خودتون استفاده کنید تا تصاویری یکپارچه و با کیفیت بازبینی شده برای تمامی صفحات داشته باشید.