داستان هیلداس
هیلداس دختری کنجکاو بود که عاشق ماجراجویی بود. او همیشه رویای رفتن به یک سفر بزرگ، کاوش در جهان و کشف مکان های جدید را داشت. اما هرچه تلاش کرد، والدینش هرگز او را رها نکردند. بنابراین، هنگامی که او از یک دوراهی پنهان در نزدیکی خانهاش شنید، فکر کرد این شانس اوست که بالاخره به یک ماجراجویی برود. #
هیلداس شانس خود را باور نمی کرد. او مطمئن بود که شروع کامل ماجراجویی خود را یافته است. چمدانش را با غذا، پوشاک و سایر وسایل بست و به سمت چهارراه حرکت کرد. او مطمئن بود که می تواند چیزی هیجان انگیز را در چهارراه مرموز پیدا کند. #
وقتی به چهارراه رسید، هیلداس چشمانش را باور نمی کرد. مکان بسیار متفاوت از آنچه او انتظار داشت به نظر می رسید. او به جای گم شدن، نمادهای عجیب و کتیبه های اسرارآمیز روی دیوارها را پیدا کرد. او به نمادها خیره شده بود که شیفته زبان عجیب و غریب بود. #
هیلداس در هیبت بود. او تصمیم گرفت نمادها و کتیبه ها را دنبال کند و ببیند که آنها او را به کجا می برند. وقتی به عمق دوراهی می رفت، متوجه شد که بالای سرش است. اما او مصمم بود که به راه خود ادامه دهد، بدون توجه به هزینه. #
هیلداس خیلی زود متوجه شد که اشتباه بزرگی مرتکب شده است. به نظر می رسید که نمادها و کتیبه ها او را به اعماق یک پیچ و خم مرموز و خطرناک می بردند. او نمیدانست چگونه باید بیرون بیاید و داشت ترسیده بود. #
درست زمانی که هیلداس فکر کرد همه چیز از دست رفته است، نور کوچکی را در دوردست مشاهده کرد. او نور را دنبال کرد و در نهایت راه خود را از پیچ و خم پیدا کرد. خیالش راحت شد و خوشحال شد. او یک درس مهم آموخته بود: هرگز بیش از حد تکانشی یا بیش از حد اعتماد به نفس نداشته باشد. #
هیلداس با خیال راحت به خانه اش بازگشت، اشتباه تقریباً مرگبار خود را بازتاب داد. او درس مهمی در مورد تکانشگری و اعتماد به نفس بیش از حد آموخته بود. اما او همچنین متوجه شد که اگر به اندازه کافی شجاع و کنجکاو باشید، می توان ماجراجویی را در غیرمنتظره ترین مکان ها یافت. #