حشره کوچک و جهان بزرگ
روزی روزگاری حشره کوچکی زندگی می کرد. او در دنیای وسیعی زندگی می کرد که پر از شگفتی ها و زیبایی بود. اما هر چقدر هم که کاوش می کرد، هرگز احساس نمی کرد که پذیرفته شده است. #
حشره همیشه تنها بود و متعجب بود که چرا هیچ کس نمی خواست دوست او باشد. او داستان هایی در مورد موجودات دیگری شنیده بود که زیبا به حساب می آمدند، اما نمی فهمید که چرا هرگز به او احترام مشابهی داده نمی شد. #
یک روز تصمیم گرفت به سفر برود تا بفهمد چرا اینقدر تنهاست. او به دور دنیا پرواز کرد و به دنبال پاسخی برای سوالش بود، اما تنها چیزی که یافت تنهای بیشتری بود. #
سرانجام با یک پروانه زیبا روبرو شد. او از او پرسید که چرا اینقدر محبوب است و پروانه پاسخ داد: "زیبایی نیست که ما را از هم متمایز می کند، بلکه این احساسی است که ما به دیگران احساس می کنیم." #
حشره لبخندی زد و از پروانه تشکر کرد. برای اولین بار فهمید - این قیافه اش نبود که او را اینقدر تنها نگه می داشت، بلکه طرز فکرش در مورد خودش بود. #
او به خانه برگشت و مصمم بود که تغییری ایجاد کند. او دیگر خود را زشت تصور نمی کرد و در عوض شروع به تمرکز بر چیزی کرد که او را منحصر به فرد می کرد. #
او با بسیاری از موجودات دوست شد و دریافت که مورد قبول و قدردانی قرار گرفته است. او درس ارزشمندی آموخته بود - زیبایی در عمق پوست نیست - این در درون همه ماست. #