جک و گنجینه های اسباب بازی
جک پسر جوانی کنجکاو و ماجراجو بود که عاشق اسباب بازی بود. او مورد علاقه های زیادی داشت، اما هیچ کدام محبوب تر از مجموعه رنگارنگ اسباب بازی های چوبی او نبود. او هر یک را گرامی می داشت و اغلب با آنها بازی می کرد. جک همه آنها را در یک صندوقچه مخصوص در اتاق خواب خود نگه داشت. #
یک روز جک متوجه چیز عجیبی در مورد اسباب بازی هایش شد. همه آنها کمی فرسوده و کتک خورده به نظر می رسیدند. او نمی توانست بفهمد چرا. جک با بررسی دقیقتر متوجه شد که این به خاطر رفتار خشن خودش با اسباببازیها بوده است. او دیگر نمی توانست انکار کند که خیلی خشن بازی می کرد و به آنها آسیب می رساند. #
جک احساس وحشتناکی کرد. او عاشق اسباب بازی هایش بود و از فکر آسیب رساندن به آنها متنفر بود. او مصمم بود که این کار را درست کند و تصمیم گرفت هر کدام را با دقت و دقت تعمیر کند. این یک فرآیند طولانی و پر زحمت بود، اما در نهایت همه اسباب بازی ها به خوبی ظاهر شدند. #
درست وقتی کارش تمام شد، جک صدای کوچکی را شنید که از گوشه اتاقش می آمد. نگاهش کرد تا خرگوش اسباب بازی کوچکی را ببیند که با چشمان درشت او را تماشا می کرد. جک نفس نفس زد؛ او هرگز این اسباب بازی را ندیده بود. خرگوش کوچولو دوباره صحبت کرد و خود را سانی معرفی کرد. #
سانی به جک توضیح داد که او نگهبان همه اسباببازیها است و او فرستاده شد تا به او یادآوری کند که همیشه با آنها با احترام رفتار کند. او به او گفت که اگر به سوء استفاده از آنها ادامه دهد، همه اسباب بازی هایش پرواز می کنند و دیگر برنمی گردند. #
جک وحشت زده بود، اما او نیز الهام گرفته بود. او به سانی قول داد که از این به بعد بهتر از اسباب بازی هایش مراقبت کند و نگهبان بهتری برای آنها باشد. سانی لبخند زد و گفت که به او افتخار می کند و سپس در پفکی از زرق و برق ناپدید شد. #
از آن زمان به بعد، جک یک کودک تغییر یافته بود. او همیشه مراقب اسباب بازی هایش بود و با عشق و مراقبت با آنها رفتار می کرد. او اهمیت احترام به آنها را درک می کرد و هر بار که با آنها بازی می کرد سرشار از شادی می شد. #