جک و خرابکاران اسباب بازی
جک هرگز اهل بازی با اسباب بازی ها نبود. او همیشه بیش از حد شلوغ، کنجکاو و بداخلاق بود که نمیتوانست به آنها اهمیت زیادی بدهد. اما یک روز او در باغ بود که صدای عجیبی شنید. #
وقتی جک به داخل نگاه کرد، گروهی از خرابکاران اسباب بازی را دید. اسباببازیها را خرد میکردند و دور میریختند و به آشفتگیهایی که درست میکردند میخندیدند. جک خیلی عصبانی بود، حیوان عروسکی مورد علاقهاش را گرفت و به اسباببازها فریاد زد که متوقف شوند. #
اسباب بازی خرابکاران از این پسر کوچک شجاع غافلگیر شدند و رهبر جلوتر رفت. او به جک گفت که اگر او دست از مداخله خود نبرد، تمام اسباببازیها از خانه گرفته خواهند شد. جک مطمئن نبود که چه باید بکند، اما می دانست که باید اقدام کند. #
ناگهان حیوان عروسکی جک صحبت کرد. سانی به او یادآوری کرد که بازی با اسباب بازی ها به معنای شکستن آنها نیست و می توان به سادگی از آنها لذت برد. جک متعجب شد، اما به توصیه سانی توجه کرد و در عوض از اسباب بازی ها به روش های خلاقانه استفاده کرد. #
خرابکاران دیدند که جک از اسباببازیها استفاده متفاوتی میکند و تحت تأثیر قرار گرفتند. آنها به خاطر رفتار بی ادبانه خود عذرخواهی کردند و به او پیشنهاد دادند تا اسباب بازی های شکسته را تعمیر کند. جک لبخند زد و از آنها در حالی که با هم برای بازسازی اسباب بازی ها کار می کردند تشکر کرد. #
جک به بازی های خلاقانه با اسباب بازی ها ادامه داد و خرابکاران اسباب بازی عادت های مخرب خود را متوقف کردند. آنها حتی هر زمان که به جک نیاز داشت کمک خود را پیشنهاد کردند و جک از حمایت آنها سپاسگزار بود. #
جک یاد گرفت که خلاق بودن و استفاده عاقلانه از چیزها همیشه بهتر از نابود کردن آنها است. حیوان عروسکی محبوبش سانی به او درس ارزشمندی داده بود که هرگز فراموش نمی کرد. #