جلف و گربه حرف می زنند
کیتی دختری بود که خصلت های زیادی داشت. او عاشق ماجراجویی و کاوش بود و ارتباط خاصی با گربه ها داشت. او تنها کسی در همسایگی خود بود که میتوانست بفهمد گربهها چه میگویند. با وجود اینکه او دوستان زیادی داشت، کیتی هرگز احساس نکرد که کاملا درک شده است. اما کیتی به افراد دیگر نیاز نداشت، زیرا او گربه داشت. #
هر وقت کیتی احساس ناراحتی می کرد، به بیرون می رفت و گربه ای پیدا می کرد تا با او صحبت کند. به نظر میرسید که گربههای همسایه همیشه او را درک میکردند و او میتوانست مشکلاتش را برای آنها سرریز کند. او نیازی به توضیح احساساتش نداشت. گربه ها همیشه بدون اینکه او مجبور باشد کلمه ای بگوید آن را دریافت می کردند. #
یک روز، کیتی تصمیم گرفت جنگل های پشت خانه اش را کشف کند. وقتی از میان درختان راه میرفت، صدای غوغایی عجیبی شنید. پرنده بود؟ یا سنجاب؟ نه، گربه ها بودند! گربه ها با هم حرف می زدند! #
کیتی شگفت زده شد! او هرگز نشنیده بود که گربه ها اینطور صحبت کنند. همانطور که او آنها را تماشا می کرد، متوجه شد که گربه ها فقط با یکدیگر صحبت نمی کنند. آنها در مورد مشکلات خود بحث می کردند و به یکدیگر دلداری می دادند. انگار به زبان خودشان حرف می زدند. #
کیتی خیلی خوشحال بود که این مکان خاص را پیدا کرده بود. احساس می کرد که او به اینجا تعلق دارد. او دیگر تنها نبود. او گربه هایی داشت که اسرار خود را با آنها در میان بگذارد. #
کیتی آن روز درس مهمی گرفت. گاهی نیازی نیست که مردم ما را درک کنند تا ما پذیرفته شویم. تنها چیزی که نیاز داریم این است که مکان و گروهی از مردم را پیدا کنیم که بتوانند ما را همانگونه که هستیم بپذیرند. #
کیتی هرگز از دیدن گربه ها در جنگل دست نمی کشید. مکان خاص او بود او بسیار خوشحال بود که دوستانی پیدا کرده بود که او را می پذیرفتند و درک می کردند، حتی اگر آنها مردمی نبودند. #