جستجوی جک برای عشق
جک به پشت اتوبوس پرید و برای شروع ماجراجویی آماده بود. او با قلبی پر از شجاعت و اراده، از پنجره به افق نگاه کرد و مشتاق یافتن شخص مرموزی بود که قرار بود پیدا کند. #
جک نمیدانست به دنبال چه کسی میگردد، یا چرا احساس ارتباط قوی با آنها میکند. تنها چیزی که می دانست این بود که احساس می کرد در تمام عمرش به دنبال آنها بوده است. او میتوانست احساس کند که یک پیوند نامرئی او را به این شخص میبندد و میخواست کشف کند که چیست. #
جک از خانه دورتر و دورتر شد و شروع کرد به این فکر که آیا هرگز چیزی را که به دنبالش بود پیدا خواهد کرد. علیرغم شک و تردیدهایی که وجود داشت، جک عزم و شجاعت خود را حفظ کرد و مصمم بود فردی را که همیشه در جستجوی آن بود بیابد. #
جک در حالی که راه میرفت، به کلبهای افتاد که در جنگل قرار داشت. او به داخل نگاه کرد و متوجه پیرزنی شد که روی صندلی نشسته بود و پتویی میبافد. او تحت تأثیر احساسات قرار گرفت و با این زن ارتباط عمیقی احساس کرد و می دانست که او کسی را که به دنبالش بود پیدا کرده است. #
جک بالاخره فهمید که چرا با این زن ارتباط قوی احساس کرده بود. او متوجه شد که عشق همان پیوندی است که در تمام این مدت آنها را به هم پیوند داده است. او سرانجام معنای واقعی عشق به کسی را فهمید و از این تجربه بسیار سپاسگزار بود. #
جک از قدردانی و شادی از پیرزن تشکر کرد. او برای درسی که او به او آموخته بود بسیار سپاسگزار بود و قول داد که هرگز اهمیت عشق را فراموش نخواهد کرد. او خداحافظی کرد و عاقلانه تر و با قدردانی تازه از زندگی راهی خانه شد. #
وقتی جک به خانه برگشت، به تمام لحظات فوق العاده ای که در سفرش تجربه کرده بود فکر کرد. او برای درس هایی که آموخته بود بسیار سپاسگزار بود و حتی اگر زندگی پر از چالش های جدید بود، هرگز اهمیت عشق را فراموش نمی کرد. #