جادوی یادگیری
روزی روزگاری دختری زندگی می کرد که هیچ علاقه ای به مدرسه و کتاب نداشت. یک روز او با معلمی آشنا شد که دیدگاه او را نسبت به زندگی تغییر داد. #
معلم از دختر پرسید که چرا از مدرسه و کتاب بیزاری، بنابراین او شروع به توضیح احساسات خود کرد. او به او گفت که کلمات موجود در کتابها همیشه بسیار دور و مرموز به نظر میرسند و به نظر میرسد چیزی را از او پنهان میکنند. #
معلم دست دختر را گرفت و به سمت کتاب ها برد. او به او گفت که کتابها مملو از دانش، داستان و حکمت هستند و کلمات درون آنها میتواند به مردم در درک جهان کمک کند. #
معلم دروازه کتاب ها را باز کرد و به دختر نشان داد که کلماتی که فکر می کرد بسیار دور هستند در واقع در مقابل او قرار دارند. او به او گفت که هرکسی می تواند دروازه کتاب را باز کند اگر کلید را بداند. #
دختر سرانجام فهمید که کتاب ها می توانند منبع دانش و خرد باشند و با یادگیری می تواند قفل دنیایی از امکانات را باز کند. او برای شروع خواندن الهام گرفت و به زودی اشتیاق به یادگیری پیدا کرد. #
دختر بالاخره کلیدی برای باز کردن قفل دنیای دانشی که مدتها از او پنهان بود، پیدا کرده بود. او به یادگیری و رشد در درک خود ادامه داد و عشق او به کتاب و یادگیری تنها قوی تر شد. #
سفر دختر به سوی یادگیری اهمیت دانش و آموزش را به او آموخت. او قدردانی جدیدی از کتابها و قدرتی که کلمات میتوانند داشته باشند پیدا کرده بود، و مصمم بود که از دانش جدید خود نهایت استفاده را ببرد. #