ثنا در جزیره زیبای هرمز به سفری پرماجرا به جنوب می رود
روزی روزگاری دختر جوانی به نام ثنا زندگی می کرد. او ماجراجو و مشتاق کشف دنیای اطرافش بود. روزی از جزیره ای زیبا در جنوب به نام هرمز شنید. او تصمیم گرفت به آنجا سفر کند و همه وسایلش را جمع کرد و راهی یک سفر شگفت انگیز شد. #
ثنا به جزیره رسید و به محض پیاده شدن از قایق، از زیبایی هرمز غافلگیر شد. همه چیز خیلی آرام و باشکوه بود و مثل یک رویا بود. او تصمیم گرفت در اطراف پرسه بزند و جزیره را کشف کند. #
همانطور که او در اطراف قدم می زد، متوجه شد که سواحل پر از پرندگان بزرگ و رنگارنگ است. او ایستاد تا آنها را تحسین کند، اما ناگهان، پرندگان به پرواز درآمدند و شروع به ازدحام در اطراف او کردند، نوک زدن و سعی کردند او را گاز بگیرند! او خیلی ترسیده بود و سعی کرد فرار کند، اما پرندگان او را دنبال کردند. #
ثنا در ابتدا چنان ترسیده بود که نمی دانست باید چه کند. اما بعد، ترفندی را به یاد آورد که مادربزرگش به او یاد داده بود. او شروع به پرتاب سنگ های کوچک در هوا کرد و پرندگان با این باور که او غذا می اندازد، پرواز کردند. او از نصیحت مادربزرگش خیلی راحت شد و سپاسگزار بود. #
ثنا خیلی به خود افتخار می کرد که از پرندگان پیشی گرفته بود و حتی وقتی می ترسید تسلیم نشد. او به کاوش در جزیره ادامه داد و مکانهای شگفتانگیزتری پیدا کرد که نمیدانست وجود دارند. او برای ادامه کشف چیزهای جدید بسیار هیجان زده بود! #
ثنا از سفرش به جزیره زیبای هرمز و درس هایی که در آنجا آموخته بود بسیار سپاسگزار بود. او متوجه شد که حتی وقتی میترسید، شهامت ادامه دادن و امتحان کردن چیزهای جدید را دارد. او با قدردانی تازه از دنیای اطرافش به خانه بازگشت. #
ماجرایی که ثنا در جنوب هرمز انجام داده بود، ماجرایی شگفت انگیز بود، و او بسیار خوشحال بود که آن را تحمل کرده بود. او اغلب در رویاهای خود از جزیره دیدن می کرد و این موضوع اهمیت داشتن روحیه ماجراجویی و هرگز تسلیم نشدن را به او یادآوری می کرد. #