تلاش کپسول گاز
در خانه ای محقر، زن مشغول پختن شام بود که بنزین تمام شد. مرد آلزایمر زده با نگاهی مصمم برای سوخت گیری به کپسول گاز برخاست.#
در حالی که کپسول گاز در دستانش بود، روی آستان خانه ایستاد و به خورشید محو شده خیره شد و قبل از بیرون آمدن افکارش را جمع کرد.#
او در خیابان ها پرسه می زد، ذهنش تحت تأثیر آلزایمرها تیره شده بود، اما روحش ناامید بود. او در مأموریت یافتن پمپ بنزین بود.#
با وجود سردرگمی، او هرگز هدف خود را از دست نداد. او به صف در مقابل جایگاهی که گمان میکرد پمپ بنزین است، پیوست.
پمپ بنزین نبود. اما یک غریبه مهربان به او در جهت درست اشاره کرد.
بالاخره به پمپ بنزین رسید. یکی از کارمندان به پر کردن کپسول گاز او کمک کرد. آهی از روی آسودگی کشید. تلاش او به پایان رسید.#
او پیروز به خانه بازگشت. زن می توانست پختن شام را تمام کند. فرزندشان که به تالاسمی مبتلا شده بود، لبخندی ضعیف و سرشار از شکرگزاری زد.