تلاش شاهزاده خانم
رستا شاهزاده خانمی جوان با قلبی بزرگ بود. او در یک پادشاهی زیبا زندگی می کرد، اما او آرزوی چیز دیگری را داشت. یک شب، او تصمیم گرفت پادشاهی را ترک کند و بفهمد دنیا چه چیز دیگری برای ارائه دارد. #
رستا مصمم به یافتن چیز جدیدی در سفر خود شد. او مسیر فرسوده پادشاهی خود را طی کرد و زیبایی منظره را به خود جلب کرد. با جسارت بیشتر، او یک غار مرموز را کشف کرد و به داخل آن رفت. #
رستا تونل تاریک را ادامه داد که فقط توسط یک مشعل کوچک روشن شده بود. او صدای موسیقی عجیب و زیبایی را از داخل غار شنید و صدا را عمیق تر دنبال کرد.
در انتهای تونل، رستا یک اتاقک زیبا پر از جواهرات و طلا را کشف کرد و موسیقی مسحور کننده فضا را پر کرد. او از منظره ای که جلوی او بود شگفت زده شد و متوجه شد که قرار است چیزی از اتاق بگیرد. #
رستا فقط یک نگین کوچک از اتاق برداشت و قول داد که از آن به خوبی مراقبت کند. نفس عمیقی کشید و به سمت ورودی غار برگشت. #
در بازگشت به پادشاهی، رستا متوجه شد که گوهری که به دست آورده بود نماد ویژه ای از سفر او بود. او این گوهر را نزدیک خود نگه داشت و درس های ارزشمندی را که آموخته بود به خود یادآوری کرد. #
رستا تلاش خود را به انجام رسانده بود و اکنون شاهزاده خانمی عاقل تر و مطمئن تر بود. وقتی به افق نگاه می کرد، می دانست که سفرش تازه آغاز شده است. #