تلاش حسام برای چتر ساده
روزی روزگاری پسر جوانی بود با موهای قهوه ای و چشمان تیره. او بسیار خجالتی بود و صحبت کردن با دیگران برایش سخت بود. یک روز تصمیم گرفت که یاد بگیرد چگونه راحت تر ارتباط برقرار کند.
پسر به امید اینکه از موجوداتی که در آنجا زندگی می کنند یاد بگیرد، سفری را در جنگل شلوغ آغاز کرد. اولین توقف او گروهی از پرندگان پرحرف بود که روی شاخه نشسته بودند.#
پرندگان ملودیهای زیبایی میخواندند، اما آوازهای آنها آنقدر پیچیده بود که پسر نمیتوانست آنها را بفهمد. او به سفر خود ادامه داد و مصمم بود راهی برای برقراری ارتباط ساده تر پیدا کند.
بعد، پسر یک گروه زنبور وزوز را پیدا کرد که مشغول کار بودند. او آنها را به دقت مشاهده کرد، به امید اینکه از روش های ارتباطی آنها بیاموزد.
وزوز زنبورها ساده بود، اما پسر هنوز نمی توانست پیام آنها را بفهمد. سپس متوجه حلزون کوچکی شد که در حین حرکت، ردی از لجن را پشت سرش گذاشت.
پسر رد ساده و کند حلزون را مشاهده کرد و به زیبایی آن پی برد. او متوجه شد که ارتباط لازم نیست پیچیده یا سریع باشد. گاهی اوقات، سادگی کلید است.#
پسر با خرد جدید خود به روستای خود بازگشت و اهمیت سادگی در برقراری ارتباط را به دیگران آموخت. و بنابراین، او تبدیل به یک سخنران ماهر و با اعتماد به نفس شد.