تلاش باشکوه رستا
رستا دختری فوق العاده زیبا با قلبی پر از شجاعت و ماجراجویی بود. او هر روز رویای یافتن مکانهای جدید هیجانانگیز و کشف اسرار را در سر میپروراند، و امروز، سرانجام در بزرگترین تلاش خود قرار گرفت. او کیسه ای را با تمام چیزهایی که فکر می کرد به آن نیاز دارد بسته بندی کرد و در حالی که به سمت ناشناخته حرکت می کرد با خانواده اش خداحافظی کرد. #
رستا ساعت ها راه رفت و در نهایت دشت های پوشیده از چمنی که در آن قدم می زد به جنگلی عمیق و تاریک تبدیل شد. می ترسید، اما به راه رفتن ادامه داد و مصمم بود هر چیزی را که او را می خواند پیدا کند. همانطور که او بیشتر و بیشتر به عمق جنگل می رفت، به نظر می رسید که درختان اسرار جنگل را زمزمه می کردند و رستا جرقه ای از هیجان را احساس کرد که در درونش رشد می کند. #
رستا جلو رفت و در نهایت به یک خلوت در جنگل رسید. ماه به شدت از میان درختان می درخشید و دریاچه بزرگی را در وسط پاکی روشن می کرد. دریاچه در نور مهتاب برق می زد و هوا با هیجان برق می زد. رستا بالاخره آنچه را که به دنبالش بود - راز جنگل - پیدا کرده بود. #
رستا با تعجب لبخندی زد و در حالی که به اطراف دریاچه جادویی نگاه می کرد، احساس هیبت و شگفتی کرد. او تا این حد پیش آمده بود و در این راه با موانع زیادی روبرو شده بود، اما همه چیز ارزشش را داشت. او به سکوت جنگل های اطراف گوش داد و می دانست که چیز خاصی پیدا کرده است. #
رستا لحظه ای وقت گذاشت و تمام آنچه را که دیده بود و انجام داده بود به دست آورد و ناگهان درس واقعی سفرش را فهمید. او تلاش پر از شجاعت و جاه طلبی خود را آغاز کرده بود، اما این زیبایی جنگل بود که به او قدرت لازم برای ماندن در مسیرش را داده بود. #
رستا به خاطر همه چیزهایی که در سفرش پیدا کرده بود سرشار از قدردانی بود و عهد کرد که این درسها را هر کجا که میرود با خود ببرد. او بدون هیچ نقشه واقعی به جنگل رفته بود، اما با قدردانی تازه ای از زیبایی دنیای اطرافش بیرون آمد. #
رستا همان شب جنگل را ترک کرد، اما درسی را که جنگل به او آموخته بود فراموش نکرد. مهم نیست که با چه چالش هایی روبرو بود، او می دانست که زیبایی و قدرت را می توان در مکان های غیرمنتظره ای یافت. او لبخندی زد و به راه رفتن ادامه داد، سپاسگزار نور جدیدی که در تلاش باشکوه خود پیدا کرده بود. #