تلاش اسما برای پزشک شدن
اسما دختر جوانی بود که رویا داشت. رویای پزشک شدن او مصمم بود رویای خود را به واقعیت تبدیل کند، بنابراین سخت تلاش کرد تا نمرات خوبی در مدرسه کسب کند و برای شهریه دانشگاه پس انداز کند. او هر روز به خودش درباره هدفش و کارهایی که باید برای رسیدن به آن انجام می داد، یادآوری می کرد. #
یک روز به اسما گفتند که برای قبولی در دانشکده پزشکی باید یک کلاس اضافی بگذراند. او ناامید شد، اما حاضر به تسلیم نشد. او بلافاصله شروع به مطالعه برای آزمون کرد و برای آماده شدن با یک معلم خصوصی ملاقات کرد. او میدانست که این یکی از شانسهای او برای رسیدن به آرزویش است. #
اسما تست را انجام داد و مشتاقانه منتظر نتیجه بود. آنقدر عصبی بود که وقتی پاکت را باز می کرد انگشتانش می لرزیدند. بالاخره جملاتی را خواند که زندگیش را تغییر میدهد - او از دنیا رفته بود! او از خوشحالی فریاد زد و با خانواده و دوستانش جشن گرفت. #
اسما پس از قبولی در آزمون به دانشکده پزشکی مراجعه کرد و منتظر ماند تا نامه پذیرشش برسد. سعی کرد امیدوار بماند، اما نمیتوانست در عین حال احساس ترس کند. اگر قبول نشد چه؟ #
بالاخره روز پذیرش نامه فرا رسید اسما با انگشتان لرزان آن را باز کرد. او نتایج را با نفس بند آمده خواند - او پذیرفته شده بود! او نمی توانست آن را باور کند. بالاخره رویای او به حقیقت پیوست. #
اسما حالا دانشجوی پزشکی بود. سخت کوشی و اراده او نتیجه داده بود. اما او هنوز تمام نشده بود. او هنوز مجبور بود سخت درس بخواند و راه خود را تا دکتر شدن ادامه دهد. #
اسما برای آینده ای که در انتظارش بود هیجان زده بود. او مصمم بود که به جلو بردن و تحقق رویای خود ادامه دهد. بدون توجه به موانع، اسما مطمئن بود که می تواند هر کاری را انجام دهد. #