تارا و حیوان خانگی گرانبها
تارا یک دختر جوان ماجراجو و عاشق حیوانات بود. او چیزی بیش از کشف جنگل ها و مزارع اطراف خانه اش را دوست نداشت و همیشه برای هر موجودی که به آن برخورد می کرد، کلمه ای محبت آمیز و کمکی می آورد. امروز هم تفاوتی نداشت، و تارا با سبد خود به راه افتاد، مشتاق بود چند دوست جدید پیدا کند. #
درست زمانی که تارا می خواست به خانه برگردد، چیز عجیبی شنید. او ابتدا فکر کرد که این فقط یک صدای عجیب است، اما با نزدیک شدن، توانست صدای میو ضعیفی را تشخیص دهد. او صدا را دنبال کرد و در نهایت به یک بچه گربه خاکستری کوچک برخورد کرد که به درختی خمیده بود. #
قلب تارا با دیدن بچه گربه ترسیده آب شد و بلافاصله آن را داخل سبدش برد. او میتوانست ببیند که کثیف و لاغر است، بنابراین میدانست که باید فورا آن را به خانه برساند. او به سرعت راه خود را به خانه رساند و بچه گربه را حمام آب گرم کرد. #
تارا وقتی بچه گربه را خشک می کرد، متوجه چیز خاص تری در مورد دوست جدیدش شد. چشمانش سبز درخشان و خزش نقره ای زیبا بود. برای تارا واضح بود که این یک بچه گربه معمولی نیست. یک حیوان خانگی گرانبها بود. #
تارا از بچه گربه مراقبت ویژه ای کرد و به زودی دوباره سالم و خوشحال شد. او آن را نزدیک نگه داشت و نام آن را گرانبها گذاشت و آن دو به سرعت از هم جدا نشدند. هرجا تارا می رفت، پریشس دنبال می کرد و با هم دنیای اطرافشان را کاوش می کردند. #
تارا یاد گرفت که حتی کوچکترین موجودات هم می توانند شادی و عشق را وارد زندگی ما کنند. او همچنین یاد گرفت که مراقبت از همه حیوانات، مهم نیست که چقدر کوچک یا بزرگ هستند. تارا با پرشیس در کنارش، آماده بود تا هر کاری را انجام دهد. #
و به این ترتیب، تارا و پریشس تا ابد با خوشی زندگی کردند، دنیای اطرافشان را کاوش کردند و در همه جا از حیوانات دفاع کردند. هر روز که می گذشت، عشق تارا به حیوانات عمیق تر و قوی تر می شد و پریس همیشه در کنار او بود. #