برفی، اسب سفید در جنگل
اسنوی با خانواده و دوستانش در یک جنگل زندگی می کند. او دوست دارد در جنگل کاوش کند و با سوارش به سواری برود. اسنوی دوست دارد باد را در یال خود و خورشید را در پشت خود احساس کند. در روزهای تابستان، او دوست دارد از میان چمنها تاخت و با حیوانات دیگر دوست شود. #
یک روز، اسنوی و سوارش تصمیم گرفتند قسمت جدیدی از جنگل را کشف کنند. وقتی سوار می شدند، بیشتر و بیشتر گم می شدند. به نظر می رسید هر چرخشی آنها را از خانه دورتر می کرد. اسنوی کمی ترسیده بود، اما در عین حال هیجان زده بود که ببیند چه مکان های جدیدی پیدا خواهد کرد. #
اسنوی و سوارکارش پس از ساعت ها سفر، سرانجام با یک فضای خالی در جنگل مواجه شدند. در مرکز پاکسازی دریاچه کوچکی قرار داشت که خورشید به شدت بر سطح آن می تابد. اسنوی و سوارش توقف کردند تا استراحت کنند و از زیبایی های آرام محیط اطراف خود لذت ببرند. #
همانطور که آنها آرام می شدند، اسنوی صدای جیر جیر ملایمی را شنید که از درختان می آمد. او به بالا نگاه کرد و برای اولین بار گله ای از پرندگان کوچک را دید که در شاخه ها نشسته بودند. اسنوی از زیبایی آنها شگفت زده شد و احساس آرامش و رضایت کرد. #
پس از مدتی، اسنوی و سوارش تصمیم گرفتند به سفر خود ادامه دهند. در حالی که آنها از آنجا دور می شدند، اسنوی برای آخرین بار به محوطه و پرندگان نگاه کرد. او با آنها ارتباط عمیقی احساس می کرد، گویی آنها بخشی از خانواده او بودند. #
ناگهان اسنوی فکری به ذهنش رسید. او کوتاه ایستاد و از سوار خود چیزی از کیسه زین خود خواست. در کمال تعجب سوارکار، اسنوی وسیله را گرفت و سعی کرد به سمت پرندگان پرواز کند. اگرچه اسنوی کاملاً موفق نشد، به نظر میرسید که پرندگان از این حرکت قدردانی میکردند. #
پس از دقایقی دیگر، اسنوی و سوارش آماده بودند تا به سفر خود ادامه دهند. در حالی که سوار می شدند، اسنوی به خودش قول داد که به زودی برای دیدن دوستان پردارش برمی گردد. #