برخورد جادوگر مهتابی
روزی روزگاری پسری با موهای مشکی و چشمان قهوه ای در دنیایی زندگی می کرد که آسمان آن مانند الماس می درخشید. او فوق العاده کنجکاو بود و عاشق کاوش بود. یک شب او راز جادویی را در ماه کشف کرد.#
او یک گذرگاه مخفی پیدا کرد که به یک جهان ماه جادویی منتهی می شد. پسر که از فرصتی برای ماجراجویی هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت به ماه برود و با جادوگر مرموزی که در آنجا زندگی می کرد ملاقات کند.#
پسر جوان با شجاعت از گذرگاه بالا رفت تا به ماه رسید. در آنجا، منظره ماه خیره کننده پر از گیاهان نقره ای و گل های درخشان از او استقبال شد.
پسر به اعماق دنیای مسحور جسارت کرد و مصمم بود جادوگر را پیدا کند. در طول مسیر با چالش های مختلفی مواجه شد که نیازمند شجاعت و تفکر سریع بود.#
سرانجام، پسر به خانه جادوگر رسید، که یک قلعه نقره ای باشکوه بود که زیر نور ماه می درخشید. پسر علیرغم ترسش در قلعه را زد.#
جادوگر به گرمی از پسر استقبال کرد و از شجاعت او تمجید کرد. او داستان های جادویی را با پسر جوان به اشتراک گذاشت و به او در مورد شگفتی های جهان آموزش داد.
پسر با قدردانی جدید از جهان و اسرار آن، از جادوگر تشکر کرد و به خانه بازگشت، آماده برای به اشتراک گذاشتن تجربیات خود و انتشار جادو.#